مائده خواهر اول ممدرضاست.نُه سالشه و وارد کلاس سوم ابتدایی شده.صورت گِرد با خنده های شیرین و چشمای درشت با نگاه شیطنت آمیزی داره.چشمایی که همیشه درحال نقشه کشیدنه تا انتقامشو از همکلاسیای حسودش که مدام زیرآبشو پیش ناظمو مدیرو معلم میزنن بگیره.بیشتر همکلاسیاش دوسش دارن چون دختره با انرژی و سرزنده ایه، درساشَم خوبه و معلما میگن که خیلی باهوشه.عاشق جُک تعریف کردنو زنگ تفریحو بازیو سرگرمیه.دوستای زیادی داره که حتی حاضرن برای کنارش نشستن روی نیمکت باهم دعوا کنن.   

سمیه خواهر دوم شیش سالشه.زیبا و مغروره.نمیخواد که همبازی دخترا و پسرای مهد کودکشون باشه، بیشتر اوقاتشو تنهایی  و با کشیدن نقاشی از منظره ها-درختا، کوه و رودخونه-میگذرونه.کمتر تو کارای گروهی شرکت میکنه و تنها یه دوست داره که اونم عروسکِ دختر مو قرمزشه.عاشق باغچه ی تو حیاطه.صُبحا که از خواب پا میشه به گُلا آب میده و باهاشون صحبت میکنه.به تازگی به کمک پدر سه نهال درخت انگور، شاتوت و سیب تو باغچه کاشتن و این بار مسئولیتشو سنگینتر کرده.با اینکه از مرغ و خروسای تو حیاط میترسه اما بیشتر از همه دوستشون داره و هر موقع که اَشرف خانوم میره تا تخم مرغارو برداره اونم همراهش میره و با دیدن مرغ و خروسا همیشه کلی سوال تو ذهنش به وجود میاد، اینکه تخم مرغ اول بوده یا مرغ؟اینکه چطور بعضی تخما جوجه میشن و بعضیا نیمرو؟اینکه چرا تخم مرغا بیضین و گِرد نیستن؟وکلی سوال دیگه...  

فاطمه خواهر سوم، سه سالشه و بین مامان و باباش میخوابه-مائده و سمیه تو اطاق خوابی که قرار بود برای ممدرضا باشه میخوابن-.فاطمه عاشق کارای خونَست، از بیرون ریختن و دوباره جم و جور کردن لباسای کمدا و ظرفا از کابینتا تا دستمال کشیدن شیشه ها و آینه ها.لیست خوراکیای تو یخچالو داره و هرروز صبح تعداد و آمار گوشتا و مرغا، تخم مرغا و سوسیسا، قالبای کره و پنیر، میوه ها و شیرنیارو گزارش میکنه.برای آشپزی کردن در کنار مادرش صندلی مخصوص خودشو داره و هربار که قراره غذا تفت داده بشه یا ادویه و نمکی اضافه بشه اینکارو با مراقبت مادرت انجام میده.لقب آشپز کوچولورو خیلی دوس داره و خودشو تو فامیل و همسایه ها با این لقب معرفی میکنه.

اَشرف خانوم، مادر خانوادست است.به همه ی کارای خونه و دخترا رسیدگی میکنه.مسائل درسی و انظباطی مائده رو تو مدرسه پیگیری میکنه.به سمیه کمک میکنه سوره های بیشتریو از قرآن حفظ کنه و برای فاطمه داستانای دخترانِ قصه های شهر پریانو میخونه.بیشتر وقتش با دخترا، آشپزی و نظافت خونه پُر شده و لحظه هایی که پیدا میکنه تا با خودش خلوت کنه به سراغِ اسباب بازیای دست نخورده ای که برای پسرش گرفته بود میره و اونارو بازی میده.

اَحمد آقا پدر خانوادست.بیشتر اوقات مشغولِ کار تو املاکِ جلویِ خونست.هر روز صبح بعد از خوندن نماز قرصای قرمز و سفید روزشو میخوره تا سرحال بشه و کمتر متوجه درداش بشه.سوار ماشین پیکان 57 جوانان، گوجه ای و قالپاق خورشیدیش میشه و میره تا مزار شهیدای گمنامِ بالای کوه شهر و بعد کشیدن یه نخ سیگار کنار همرزماش و دیدن طلوع خورشید، با سه تا نونِ تازه بَربَریو و یه روزنامه همشهری خونه میاد.سمیه رو از خواب بیدار میکنه تا برای مدرسه آماده بشه.همیشه از مزایای صبحانه سر میز صحبت میکنه و توصیه میکنه بعد پنیر واجبه که گردو بخوریم.اصرار شدیدی به حجاب داره و میخواد که دخترش سفت و سخت مقنعشو جلو نگه داره و بعد به عنوان تشویق یک مشت نخودچی کیشمیش تو جیبِ مانتویِ سمیه میریزه.از اونجا که فاصله ی خونه تا مدرسه کم هستش، اصرار داره تا مدرسه دخترشو برسونه، با اینکه مائده از اینکار خوشش نمیاد و میخواد تنهایی تا مدرسه بره.احمدآقا وقتی از مدرسه ی دخترش برمیگرده، به سراغِ کله پزی محل میره و پاچه و آب مغز میخوره.بعد کِرکِره ی مغازه ی خودشو بالا میده.سماورو روشن میکنه و برنامه ی "صبح شما با شما" رو از رادیو ایران میشنوه.بعد که برنامه تموم میشه و موسیقی سنتی پخش میشه، روزنامرو باز میکنه و بعد خوندن تیترای روزنامه به سراغ صفحه ی املاکِ نیازمندیا میره تا ببینه آگهیاشو درست چاپ کردن یا چه موردای جدیدی پیدا میکنه که تماس بگیره تا آمار ریز و درشت منطقه رو داشته باشه.تا ساعت دوازده تو مغازه با دوستاشو اهالی محل هم صحبت میشه و بعد سراغ سمیه میره و از مدرسه به خونه برمیگردن.تا ساعت چهار با دختراش وقت میگذرونه و با یه استراحت کوتاه باز به مغازه برمیگرده و تا اذان مغرب مغازو باز نگه میداره.بعد به مسجد میره و نمازو با اهل محل میخونه.شب قبل دیدن سریال مورد علاقش اینبار قرصای شبش که صورتیو نارنجی هستنو میخوره تا از درد ترکشایی که تو سر و بدنش هست کم کنه و برای دیدن سریال مورد علاقش آماده بشه.با دیدن سریال "مزد ترس" با کاراکتر کارآگاه سروان محمدی همزادپنداری میکنه، خودشو در جستجوی قاتل و معمای مرگ میبینه و برخلاف کاراکتر سریال همیشه پیروزمندانه و سربلند ازهمه ی پرونده ها  بیرون میاد.

تو زندگی خانواده فرشتیان همه چیز خوب پیش میره، زمان به خوشی میگذره و لحظه ها با وجود سه دختر شیرین و بامزه، خوشاینده.اما لحظه هایی از زندگی هست که نمیشه جلوی فکرایی که همیشه آرزومون هستُ بگیریم، سرازیر شدن این افکار هرچند شیرین اما بخاطر دست نیافتنی شدنشون تلخ و گَس میکنه مزه ی لحظاتمونو.اون لحظست که آدما با تمام رنجشون از درد نرسیدن ها، خودشونو به اون راه میزنن و میخندن و اگه ازشون بپرسی چطوری؟چیه؟چیزی شده؟میگن: مشکلی نیست و همه چی خوبه.درحالیکه یه طرف ماجرا داره می لَنگه و اگه آدم حساسی باشی متوجه این احساس میشی و در اینصورت دیگه هیچوقت نمیپرسی:چیه؟چیزی شده؟ بلکه یک راست میری سراغ اصل قضیه و به طرف مقابل میگیم که میدونم از چه بابتی ناراحتی، نگران نباش و همه چی درست میشه! وقتی فامیلای خانواده فرشتیان برای مهمونی خونشون میومدن اوضاع و احوال اَحمدآقا کمی تغییر میکرد بخاطر همین قرصای ویژه ی کم کردن درداش که آبی رنگ هستنو میخوره.جز خواهرِ بزرگ احمدآقا که چهارتا دختر داره بقیه فامیلاشون حداقل یه پسر بچه شر و شیطونی دارن که با دیدنشون احساسات محبت آمیز احمدآقا چندبرابر میشه و پسر بچه های فامیلو بیشتر از پدرا و مادراشون تحویل میگیره و بعد رفتنشون احمدآقا پَکَر میشه.با اینحال هیچکدوم از اون پسرا ویژگیای پسری که احمدآقا از پسر خودش تو ذهنش ساخترو ندارن.پسری که بتونه خوب صحبت کنه، طنز و شوخی تو حرفاش باشه، هنرمند باشه و ساز بزنه، عضله های ورزشکاری داشته باشه، تو ضرب و جمع اعداد سریع عمل کنه، کاپیتان تیم و سرگروه بچه ها تو بازیا باشه.وقتی اَشرف خانوم به چشمای همسرش نگاه میکنه متوجه فکر و خیالای احمدآقا میشه.میتونه احمدآقارو در کنار پسرش ببینه.پسری که قراره حاصل تربیت صحیح خودش و همسرش قراربگیره تا باعث افتخار و سربلندی خانواده باشه.پسری خوش قلب و خوش فکر که قراره برای خودش و دنیا کارهای بزرگی انجام بده.خیلی وقته که بین احمدآقا و اشرف خانوم صحبتی درباره ی پسر دار شدن پیش نیومده با اینکه میدونن از هم چی میخوان اما هیچکدوم دربارش صحبتی نمیکنن و بیشتر صحبتای قبل خوابشون درباره ی دخترا و اتفاقای کاری و روزهای آیندست، به همین خاطر رابطه ی زناشوییشون سرد شده.

شلوغی انتهای کوچه بن بست ۴۰۱ مهرشهر، محلی که خانواده فرشتیان در آن سکونت دارند، بخاطر پارک انتهای کوچه، از معروفترین پاتوقهای کودکان و زنان محله محسوب میشه که در هر عصر بهاری و تابستونی، خاطره های شیرینی از دورهمیا میسازه.اکثر خانومهای محل با بچه هاشون برای عصر نشینی به این پارک میان و با خودشون میوه، تخمه، چیپس و پفک، چای و دمنوش میارن تا در تقسیم اقلام سرگرم کننده و شادی آور سهیم باشن.دختران فرشتیان هم مشغولِ خاله بازی، ورزشای رزمی، توپی و فکری با همبازیاشون میشن.از اونجائیکه چند وقتیه مائده به کلاسهای کاراته میره، به دخترا و پسرا آموزش ضربه های کاراته میده.البته بیشتر از اونها به عنوان کیسه ی تمرینی استفاده میکنه.در طی یک حرکت خطرناک، یکی از پسران تُخس محل را به بهانه ی آموزش ضربه ی پایِ مهار نشدنی استاد "میفونه" مجاب میکند که پاهاشو تا اونجا که میتونه از هم باز کنه بعد با یه لگد محکم بین دوپای پسر بخت برگشته اونو نقش زمین می کنه.این ضربه موجب خنده ی همه ی بچه ها و درد بی انتهای اون پسر میشه اما از اونجا که ضرب پایِ مائده کمی متمایل به راست بوده، دُرست به وسط پاهای پسر نخورد و با کمی زاویه به کِشاله ی رانِ پایِ راست و قسمتی هم به تخم سمت راست پسر اصابت کرد که با چندبار بالا و پائین پریدن و فوت کردن در مُشت بهبودی حاصل شد.در طرف دیگه پارک سمیه و فاطمه مشغول خاله بازی با دوستانشون هستن، دخترا وسایل کامل یک زندگیو  در گوشه هایی از چمن چیدن و برای مهمانی به خانه های همدیگه سر میزنن.دیدن بازی کودکان از زیباترین لحظات زندگی هر پدر و مادری محسوب میشه چرا که با دیدن شادی فرزندانشون به اوج لذت میرسن.با اینکه احمدآقاواَشرف خانوم بازی دختراشونو میدیدن و لذت میبردن با اینهمه بخش زیادی از ذهنشون مشغول تصور کردن بازی پسرشون در بین بچه های دیگست.با اینکه هیچ وقت به روی خودشون نمیاوردن اما دغدغه ی پسر داشتن هر روز تو ذهنشون بزرگو بزرگتر میشد با اینکه کلی شور و گرما از تصور داشتن پسرشون داشتن اما وقتی همدیگرو میدیدن خنثی میشدن و درباره ی موضوعات بی ربطی مثل آب و هوا یا بازی بچه ها صحبت میکردن درحالیکه دلشون همراه با پسرشون هزار راه نرفته رو میرفت.

هربار که مرغا تخم میزاشتن و قرار بود تا تخما جوجه بشن اَشرف خانوم انتظار سختی میکشید تا ببینه نتیجه ی جوجه کشی چی میشه! از این بابت که تو سه سال گذشته هیچوقت تخم مرغاشون خروس نمیشد متعجب بود.اَشرف خانوم بخت خودشو با مرغ تو حیاط در نداشتن پسر و خروس یکی میدونست و معتقد بود اگه روزی یکی از تخمای مرغش، جوجه خروسی بشه اونم صاحب فرزند پسر میشه.تا اینکه برای ششمین بار در طول سه سال دست به تخمای مرغ نزد و بعد چهل روز و در کمال تعجب از بین هفتا تخم مرغ، یکیشون جوجه خروس طلایی با پاهاییِ پُر از پَر میشه.این خبرو سمیه به گوش باباش میرسونه، احمدآقا سریع مغازرو میبنده و به حیاط خونه میاد.با دیدن جوجه خروس چشماش چهارتا میشه و خنده ی عمیقی روی لباش نقش میبنده.بعد به چشمای همسرش نگاه میکنه و میگه: این یه نشونست خانومم.سمیه که همونجا بین مادروپدرش وایساده بود نگاه عمیقی به پدرومادرش میندازه و میپرسه، فرق بین خروس و  مرغ چیه؟چرا داشتن خروس مهمتر از مرغه؟احمدآقا با حالتی کلافه جواب میده:چرا همه ی سوالای تو درباره ی مرغ و خروساست؟سوال دیگه ای نداری؟اَشرف خانوم که از نوع حرف زدن اَحمدآقا خوشش نیومد به اَحمدآقا چشم غّره میره.احمدآقا سریع متوجه میشه و لحنشو تغییر میده و میگه:ببین دخترم، اتفاقن خیلی خوبه که تو همه ی سوالات فقط تو یه زمینست، این توجه بالای تورو به مرغ و خروسا نشون میده و شاید تو آینده بزرگ ترین کارخونه ی پرورش مرغِ ایرانو داشته باشی.اَشرف خانوم خندش میگیره، سمیه رو بغل میکنه و بعد جواب سوالای دخترشو یکی یکی باحوصله جواب میده و بعد سمیه دوباره با کنجکاوی میپرسه چرا خروسا تخم نمیزارن؟اشرف خانوم با خنده جواب میده: خروسا و مرغا تقسیم وظایف کردن.سمیه درحالیکه ذهنش مشغول شده و داره به جواب سوالاش فکر میکنه میگه:جالبه کارای سختو مرغا انجام میدن!در این حین اَحمدآقا هم که مشغوله بررسی جوجه خروسه، تصور میکنه تو دستاش پسرشو بغل کرده و داره قربون صدقه ی شومبولِ طلایی پسرش میره.

اونروز پدر و مادر ممدرضا حال عجیبی داشتن.اونا به نشونه ها اعتقاد دارن و از اینکه خدا به زبان نشانه ها با انسان سخن میگه مطمئن هستن.موقع خواب و قبل خاموش کردن چراغ خواب أشرف خانوم کنار أحمدآقا که دراز کشیده بودو لبخند به لب داشت، میشینه و به چشمای همسرش نگاه میکنه.نگاهشون بهم گره میخوره و تو سیاهی چشماشون ستاره ای دنباله دار عبور میکنه.

حتمن شنیدید که وقت یکی شدن دو جسم عاشق و معشوق، دو روح اونها هَم باهم یکی میشن.أشرف خانوم و أحمدآقا همون شب خواب مشترک عجیبی میبینن...

در گرگ و میشِ اول صبح، در حالیکه اَحمدآقا و اَشرف خانوم دست در دست به تماشای یکدیگر خیره هستند، آب پاهایشان را خیس می کند.موجِ بعدی آبِ دریا پاچه ی شلوارِ لباس خواب آنها را خیس میکند.مه غلیظی که اطراف را فرا گرفته بود رفته رفته کمتر میشد.صدای خنده های دخترانشان را میشنوند که مشغولِ ساخت قلعه ای با شِن های دریا هستند.پهنه ی دریای بیکران درون سیاهی چشم اَشرف و اَحمد گُم میشود اما با سربرآوردن خورشید از قلب دریا چشمانشان برقی میزند.درحالیکه خورشید رفته رفته بالاتر می آید، قایقی نیز به نظر میرسد که از درون خورشید بیرون آمده باشد به سمت ساحل نزدیک میشد.دختران در حالیکه اسباب بازیهای خاله بازیشان را درون قلعه ای که تکمیل کرده اند میچینند، نظرشان به قایقی که به ساحل نزدیک شده جلب شد.خانواده فرشتیان خیره به قایقی هستند که حالا به ساحل رسیده و خورشید بزرگی که پُشتِ قایق با نور گرم و دلپذیرش دل سرد زمین و موجوداتش را گرم میکند و خنده را به ارمغان می آورد به طرز عجیبی قایق را روشن و نورانی کرده.فاطمه به سمت قایق میدود و پشت سر او سمیه و مائده به سمت قایق میدوند.مادر فریاد میزند مراقب باشید و پدر دست مادر را میکشد تا به سمت قایق بروند.در حالیکه مائده کمک میکند تا فاطمه سوار قایق شود، پدرومادر نیز به آنها میرسند و با مشاهده ی آنچه درون قایق است تعجب در چهره ی آنها نقش میبندد.نوزاد پسری لُخت درون گهواره ای سفید...  

پایان قسمت دوم