•  اکی، باشه

+ یعنی تو میخوای من برم؟

  • حتمن!

+ چطور؟

  • دنبال چی میگردی؟

+ دلیل میخوام!

  • ندارم.

+ پس چطوری با خودم کنار بیام

  • کنار نیا!

+ اینطوری هیچ وقت آروم نمیشم.

  • نشو!

+ خیلی بی رحمی...

  • خودت میدونستی.

+ وقتی از پیشت میرم میدونی که همش بهت فکر میکنم.

  • اینکارو نکن.

+ لعنتی چِت شده؟

  • هیچی

+ اینم از اون کلماتیه که وقتی ناراحتی بکار میبری.

  • همینطوره، برو دیگه..

+ تو هیچوقت انقدر لج باز نبودی.

  • بودم

+ نبودی

  • باشه نبودم

+ تو چشمام نگا کن

  • نمیخوام

+ باشه، تو بیشتر از من میخوای اذیت بشی؟

  • آره!

+ اَه، این عادلانه نیست..

دارم با خودم حرف میزنم، بیخود و بی جهت با خودم دیالوگ میکنم.بعضی وقتها هم مینویسم.اینکارو میکنم برای اینکه ببینم تو ناخودآگاهم چه خبره؟به کلمات اجازه میدم خودشونو راحت بیان کنن.اینطوری میفهمم بیشتر چه مرگمه!الآن دارم با خودم لَج میکنم، مثل همیشه.کلمات اینو بهم میگن، وقتی قرار نیست به صلح برسم با خودم دو تا نیروی مخالفِ درونم به هر سمتی که دلشون میخواد میبرنم.الآن اونجائیم که یکی نمیخواد بره ولی اون یکی لَج کرده که حتمن باید اون یکیو بیرون بندازه.وقتی ازش میپرسم چرا؟جوابی نمیده و میگه: بخاطر همه چی، برای اینکه دوستش دارم، برای اینکه دیونشم، برای اینکه میخوامش، برای اینکه عاشقشم، دیوووووووووووووووووونشم...میفهمی؟

حالا برووووووو

بهش نگاه میکنم میگم:هووووی، چه مرگته، به چی داری فکر میکنی که انقد اذیت شدی؟میترسی از دَستش بدی؟داره دیووونه میشه، بعضی وقتا فکر میکنم نقشه میکشه چطور نابودش کنه.یه خوره ای تو جونش افتاده که اینطوری شده.بهش میگم:اگه میخوای میتونی تو بری اما نمیتونی اونو از خونمون پَرت کنی بیرون.میزنه به سَرِشو وسایل خونرو بهم میریزه و میگه:ریدم تو این خونه.خودمو خودتو باهم آتیش میزنم.

آروم باش فکرای بیخودم، شماها فقط دوس دارید نقش بازی کنید.من شماهارو آزاد گذاشتمو پرورش دادم که الان اینطوری خودتونو دارید میسوزونید.شماها مبتلا به جنون شدید، این جنون لطمه هایی به جسم و فکرم زده و شما خیلی خوشحالید که همچین قدرتی پیدا کردید.

چیزی نیست، نگران نباش که در ادامه چی میشه...

دیگه هیچ نمایشیو رویِ صحنه دوس ندارم، دیگه هیچ نمایشنامه ایو نمیخونم.برای دیدن فیلم و سریال کمی اشتیاق دارم که فکر میکنم اونم به زودی از بین میره.از همه ی این تئاترا، فیلما و سریالای مسخره به موزیک پناه میبرم.وقتی موزیک پِلِی میشه به دنیایی که در اون ساخته میشه وارد میشم.جزوی از اون میشم، یه قوری میشم که انقد جوشیده دیگه آبی توش نیست.کولری میشم که باد خنکی داره به موهای بازِ ریخته رویِ بَدنت میرسونه.نوری میشم که از پنجره رویِ گلها افتاده.سنگی میشم تویِ جیبهات وقتی به سمت دریا میری.چی میشه که همیشه اول و آخر داستانا و حتی آهنگا یهو به تو ختم میشه؟اونم وقتی که میخوای یه بلایی سر خودت بیاری!

اگه فکر میکنی بَسه و دیگه نباید بنویسی دیگه ننویس اما دَستم دیگه برای خودم نیست که بهش بگم بنویس یا چی؟یا تواَم میتونی نخونی اما تواَم هیچوقت کَم نمیاری بخاطر همین خود آزاریت ازت متنفرم.همه ی وجودم داره قربانیه تو میشه!تو کی هَستی؟مَن از نفرتی که درونته به عشق تبدیل میشم و به دنیا میام یا تو عشق میسوزم و هربار از خاکستری که تو هیزمش شدی به شکلی که فکرشو نمیکنی به وجود میامو سر راهت قرار میگیرم تا نااااابودت کنم.

ببین من شدم اونیکه الان اینطور بیخود داره بیجهت مینویسه.

آره دیگه وقتایی که برای هر کلمه زمان زیادی میزاشتم گذشته.حالا فارغ از زمان و فکر دربارت مینویسم چون این شعر حقیقیه.میدونی فقط وقتی تو دفترام دربارت مینویسم وقت زیادی صَرف میکنم چون اون دفترای شعرم قراره به ترانه ای که بعدن گوش میدی و آرومت میکنن تبدیل بشن.غیر دفترام و این صفحه ی سبزِ لجنی، هرکاری که انجام میدمومیندازم تو سطل آشغال اینستاگرام یا ساندکلود.

اینجا خونه ی حقیقیه ماست.جایی که میخوام ازش پرتت کنم بیرون.فهمیدی؟این خونه ی خاکستریو که با تو رنگش کردم و سبز شده رو میخوام از وجود تو خالی کنم یا با خونت قرمزش کنم!کدوم؟انتخاب کن...

فکر نکن نوشتن برام سخت شده ها، فقط بیشتر از اینکه بخوام بنویسم دارم میسوزم.ببین با فکرت که اینطوری داغون شدم اگه بودی چطوری تا الان نابود شده بودیییییییییییییییییییییییییییم...