مغزم راهی جز گوزیدن نداره!

دستمو گذاشتم زیر چونم و به روبرو خیره شدم.توی پارک همینطوری نشستم، آدما، کلاغا و گربه ها مبان و میرن و من هیچی.توی کافه نشستم، چای سفارش میدم، چای خوشبوی هِل و دارچینم میاد، دستم میره زیر چونم و ساعتها همونطوری میشینم، چای سرد میشه، کافه میبنده و من هیچی.سر کار جلوی لب تابم میشینم، دستم میره زیر چونم و ساعتها همینطوری به مانیتور خیره میشم.رئیس اخراجم میکنه و من هیچی.پلیس میگیرتم، میرم دادگاه، دستم میره زیر چونه، قاضی و و کیل صحبت میکنن و من تبرئه میشم، همه خوشحالن ولی من هیچی.دور میز غذا همه در حال لذت بردن از غذا و تعریف کردن، دستم میره زیر چونه و من هیچی.بچه های خواهر و برادرم بزرگ شدن و ازدواج کردن و بچه دار شدن، همچنان دستم زیر چونمه و من هیچی.جنگ جهانیه سوم شروع میشه، همه مشغول مبارزه و فرارن، دستمو زیر چونم میزارم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم، من هیچی.

این متن رو من ننوشتم، یکی بیرون از من هست که همه ی کارای منو انجام میده و من در حالیکه دستم زیر چونمه نگاهش میکنم.