این یه خوابه؟
وقتی بیدارم نمیتونم بفهمم که چی باعث میشه تا بگم که بیدارم،درد؟گریه-خنده-؟صداهایی که میشنوم؟چَــک میزنم زیرِ گوشم.فکر نمیکنم برای فَهمِ بیدار بودن و حتی زنده بودن،اونچه که از حواسم دریافت میکنم کافی باشه.دلیل میخوام،چی میتونه منطق بهم ریختمو بهم برگردونه!فروپاشی،تکرارِ هزارباره ی دنیایِ تکه تکه شده.حضور،مواجه و تصمیم.نمیتونم مطمئن باشم از حضورِ واقعی خودم و محیط اطرافم،مواجه باعث میشه تا به اتفاقاتِ از سرگذشتم رجوع کنم و اونارو یه بار دیگه مرور کنم تا خودمو در موقعیت فعلی ببینم.همه ی اینا برایِ این نیست که تصمیمی بگیرم.کاش میتونستم به تمامِ فهمِ نامفهومِ این زندگی خاتمه بدم.
چشمایِ بَسته!
داشتن خیال تمومِ اونچه که میخوام نیست اما داشتن احساسیه که در نیستی،در سیاهی متوجهش میشم.این آرامش پُر از تضاد،میتونه تسکین دهنده ی رنجی که از نبودِ احساسِ اطمینان دارم باشه.چشمایِ بَسته نه بیداریه،نه خواب.ساختن هیچ برایِ جاهایِ خالیه که فعلن قرار نیست چیزی پُرِشون کنه،شایدم هیچوقت پُر نشه یا انگار قرار نبوده که پُـــرشه.
+ نوشته شده در Fri 28 Jun 2019 ساعت توسط امیرحسین
|