دی ماه یا آفریننده ی ماه
امشب آخرین شبیه که ماه کامله،سومین شبی که چهره به چهره دارم با ماه میگذرونم تا مبادا از الطاف بیشمار ماه بی بهره بمونم.
شب اول که ماه نگاه میکردم کلی حرف ناگفته و مونده تو سینم داشتم که تو سکوت گفتموشونو راحت شدم.وقتی تو حیاط ایستاده بودم نور ماه سایه ی کشیده شدمو انداخته بود رو پیکره ی لُخت و بزررگِ درخت انجیرِ پشت سرم.از بهار امسال تا الان بیشترین توجهم به درختِ انجیر کهن سالِ حیاط گذشت.در آغاز بهار زمانیکه نوکِ شاخه ها داشتن سبز میشدن، بوسه ای به رویِ جوانه ی سبز درخت زدم که باعث شد جهانی رو به روم، درونِ کوچکترین برگ درخت باز بشه و خونه ای سبز در یک سلول فتوسنتزی بهم هدیه دادن تا مفتخر به عضویت درون سازمان درخت انجیر بشم.چشیدن مزه ی اولین میوه ی انجیری که خوردم به قدری لذت بخش شد که تمام سلولای بدنم پُر از نیرو و قدرت کرد به طوریکه زخمای پوستیم التیام پیدا کردن و پوست بدنم شفاف شد، ولعم برای خوردن میوه ی انجیر بینهایت شد تا جایی که دل درد جلوی بیشتر خوردنمو گرفت.
در آخر ماهِ مهر که آخرین میوه ی درخت رویِ شاخه سهم گنجشکا شد همه ی فعالیتای درخت به تعلیق دراومد و درخت به خوابِ زمستانی رفت.ریشه دیگه هیچ مواد مغذی برای برگا نمیفرستاد و ساقه ها و شاخه ها کانالای عبور مواد غذائیشونو درونِ برگا خالی کردن و با خداحافظی شیرینی درهای ورودیشونو به روی برگا بستن.کار بی وقفه ی فتوسنتز طی هفت ماه گذشته لذت استراحت روبروی نورخورشید و گذر از شبای سرد و سختُ به همراه ماهُ ستارها داره.با شروع ماه آبان رنگُ رویِ برگارو تغییر کرد و هر برگی که شُل میکرد میفتاد تا به لذت هم آغوشی با خاک برسه.با افتادن آخرین برگِ پائیزی درخت انجیر در آخرین شب آذر، در طولانی ترین شب سال، درحالیکه درخت برهنه از بی برگی به خود میلرزید، دونه های برفِ بلوری به روی شاخه ها مینشست تا جای خالی نبود برگهارو پُر کنه، تا جای زخمِ افتادن برگهارو التیام ببخشه، تا همچون رَختی سفید به تنِ شاخه ها پوشانده بشه تا درختِ انجیر را عروسِ زیبای تمام درختانِ طبیعت بنامند.با گذشتن 10 شب از ابتدای فصل زمستان درحالیکه ماه کامل اولین پرنده های سفید سحرانگیزش را رویِ شاخه های درخت انجیر منزل میداد،به حیاط رفتم و روبروی ماه ایستادم.سایه ام را کشیده رویِ شاخه های جادوئیه درخت انجیر دیدم که به سمت ماه کشیده میشوند.من که در مسیر ماه ایستاده بودم درآغوشِ درخت انجیر به ماه رسیدم.در سطح سفید سیاره ی ماه، درخت انجیر حیاطمان را دیدم به همراه تصاویری از کودکیم که روبروی درخت بزرگ میشد و قد میکشید.بازی ها و سرگرمی هایمان در حیاط به همراه خانواده.دوچرخه سواری،آب بازی،وسطی،لی لی،فوتبال،خاله بازی و هزاران بازی دیگر که در حیاط و روبروی درخت انجیر انجام میدادیم را میدیدم.میوه چیدنم و با سرمستی خوردن و خندیدنم.پناه بردنم به درخت انجیر به وقت عاشقی و ریختن قطره های اشکم به خاکِ درخت را هم دیدم.خاک کردن اولین موهای سفیدم را در آغوش خاکّ درخت میبینم و به دیوانگیم میخندم.حافظه ی درختان ستودنیست،درختان هیچ خاطره ای را فراموش نمیکنتد.ماه، آینده را نیز نشانم میدهم ولی تنها به آخرین تصویر از خاک شدنم در پای درخت انجیر مینویسم:
در خاکِ ماه دفن شدنم تصویری عجیب و حیرت انگیز شد،با هر تکه ای که از سطح ماه برداشته میشد نور سفید بیشتروبیشتر چشمم را پُر میکرد.مدتی زمان بُرد تا چشمانم به نور سفید عادت کند.پلکهایم را باز کردم، تا چشم کار میکرد حجم بی انتهایی از سفیدی بود که میدرخشید.کمی رو به جلو قدم زدم،به عقب برگشتم و باز بی حرکت ایستادم.در آنجا هیچ معنایی از شمال و جنوب،راست و چپ وجود نداشت.فریاد زدم: کسی اینجا نیست؟میشه لطفن کمکم کنید؟ در همین حین که فریاد میزدم و حرکت میکردم به ریشه ی درختی رسیدم که از سقف آویزان بود.به ریشه ی درخت که دست زدم ریشه مرا به درون خود کشید، ریزترین ماده ای شدم که از همراه با آب،کلسیم،نیتروژن،فسفر،زینک و سایر املاح معدنی درون کانالهای انتقالِ به ساقه قرار گرفتیم.مایعی شیری رنگ که با غلظت بسیار و به کندی درون کانال انتقال حرکت میکردیم.بعد عبور از کانالهای بزرگ ساقه و تنه به مجاری تقسیم شاخه ای رسیدیم، گروهی از مواد معدنی همچنان بالا میرفتند و گروهی هم به درون شاخه های منتقل میشدند تا در نهایت به درون ظرف سبز رنگ لقمه ای شکلی ریخته شویم.پیوستگی شیرینی درونِ ظرف موج میخورد.ترانه ای شاد درون ظرف پخش میشود و ما در کمال خوشوقـتـیـو خوشرقصی به دورِ هم میچـرخـیـدیـم و میـتـنـییـم.آنقدر بزرگ شدیم که دیگر جایی برای ورود شیره وجود نداشت اما همچنان شاخه به وظیفه ی خود عمل میکرد.درون ظرف پُر از شایعه ی افتادن از شاخه مطرح بود.با سنگینی ظرف میوه احتمالِ آنکه شاخه بخواهد میوه را رها کند تا سبک شود و به دیگر میوه ها املاح مغذی برساند وجود داشت.تا آنکه به عنوان اولین میوه ی چیده شده به دست انسان، درون درخت انجیر شهرت یافتیم.درحالیکه زیر فشار دندونهای انسان پاره میشدیم غرق لذت بسیاری بودیم.سُر خوردن به روی زبون همچون اِسکی هیجان انگیز شد،اصابت با سلولهای چشایی و سقف دهن از دیگر خوشبختی های میوه ی انجیر محسوب میشود.جشنی از لذت و شادی درونِ دهان برپا شد و سریعن به کل بدن پیام مسرت بخشِ "چقد خوشمزشت" پخش شد و همینطور انجیرهای بعدی وارد دهان میشدند.از دهان با یک پَرِش جانانه به درون معده رفتیم و با جذب اسیدی، پیوندهای آنزیمی و تولید انرژی به نهایت خوشبختی در زندگی میوه ایمون رسیدیم.به پاسداشت این حس خوشبختی، انرژی محبت آمیزی درونِ بدن به حرکت دراومد تا پیام عشقُ به مقصدِ درخت منتقل کنه.بعد از اتصال دو لب به برگی برگزیده، دوباره به درخت برگشتم اما اینبار به عنوان حس عشق.درون برگ به سلولهای فتوسنتز کننده عشق هدیه میشد، در کانالهای انتقال به تمام ذرات عشق میرسید و زمانیکه به ریشه رسید، عشق به خاک برگشت. در همون نقطه ای که دستم ریشه ی درخت را لمس کرده بود به سفیدی برگشتم اما اینبار با تفاوتی که از درون احساس میکردم.تفاوتی به وسعت معنای زندگی و مرگ.صدای طپش قلب را میفهمیدم.دستم را سمت چپ قفسه سینم قرار دادم تا طپش قلبم را لمس کنم.دستم میلرزید و خنده تمام بدنم را فراگرفت.قلبی سبز درون بدنم ریشه می انداخت و هزاران سلول در حال رشد و نمو شدند.فرصتی مجدد برای به زمین برگشتن و زندگی جدید آغاز کردن.
اینبار اما از خاکِ ماه متولد میشوم..
پ.ن:
ماه دی رو به چهار دلیل دوست دارم:
1-تولد کیان برادرزاده ی مهربونم که 10دی، 9مین سال تولدشو جشن گرفت!-ایشالله صدوبیست سالگیت عمویی-
2-تولد امیر،یکی از دوستای خوش خندم که مثل خودم13تایی هستش اما از جنس برف!
3- 26 دی ماه 1396 برام یه دنیا خاطرست!
4-دی در دین زرتشتی به معنی دادار و آفریننده از صفات اهورمزدا است!
راستی پریسا پنجم دی رفت خونه ی پسری که یه روزی با به وردی چکمشو براش کوچیک کرده بود!