سفرنامه به داکو 1400
سفری به عمق ناشناخته ها
وقتی برای سفر آماده میشی اگه خودتو در جریانش قرار بدی و همراهش باشی میتونی ناشناخته های زیادیو بشناسی و از تمام اتفاقات و حوادث ب سلامت عبور کنی اما اگه نتونی خودتو در جریان سفر قرار بدی نه تنها مطلبی یاد نمیگیری بلکه شکست سنگینی میخوری.
طبیعت استاد تمام دانش ها، فلسفه و هنر هستش.برای آموزش از طبیعت باید خوب به نکاتی که نشونمون میده توجه کنیم.بتونیم زومِ نگاهمونو تا انتها جلو ببریم و از رازهای طبیعت بهره مند بشیم.
برای دومین سال پیاپی با دوستانم تصمیم گرفتیم تا به ارتفاعات نشتارود در شمال ایران بریم.به دو گروه تقسیم شدیم، گروه اول که منم توش بودم، شبِ یکشنبه به سمت نشتارود حرکت کردیم و گروه دوم قرار شد تا روز چهارشنبه بهمون اضافه بشن و بعد باهم به سمت ارتفاعات داکو حرکت کنیم.دو روزی که ما زودتر به نشتارود رفته بودیم برای اینبود که دیگه طاقت صبر و تحمل فشار زندگی قرنطینه رو نداشتیم و میخواستیم زودتر به سمت دریا و جنگل حرکت کنیم تا بخشی از روان خسته و رنجورمونو در اونجا آروم کنیم.
یکشنبه شب با امین و ایمان به سمت نشتارود حرکت کردیم.امین از رفیقای تازه اما با مرام و معرفتمه.ایمانم از وقتی که هفت یا هشت سالش بود از تو محل میشناختمش، مثل اسمش با ایمان زندگی میکنه البته ایمان داشتن به معنای نماز سروقت خوندن و روزه گرفتن نیست، ایمان هرکاری که میکنه با شناخت انجام میده بخاطر همین کارای زیادی از دستش برمیاد که تو ادامه ی این گزارش سفر حتمن بهش میپردازم.تو راه موزیک گوش میدادیم که ضبط خراب شد و از اون به بعد همش خودمون خوندیم.وقتی وارد نشتارود شدیم ساعت حدودن دو شب بود و ما مستقیم به سمت خونه ی پوریا رفتیم.پوریا از جمله دوستای باصفا و قدیمیم هستش، مدتی که در تهران زندگی میکرد، بیشتر وقتمونو با دور همیایی که میگرفت میگذروندیم. خونه ی پدری که در شمال دارن خونه ای با صفا، باعشق و زیباست.خونه ای که حیاط بزرگی داره پر از میوه، اَزگیل و نارنج رسیده بودن و هنوز بقیه ی درختا بار نداده بودن.انتهای باغ خونه ای ویلایی با سقف شیروانی قرمز، دیوارهایی سفید به همراه بالکنی بزرگ که کاناپه های قهوه ای راحتی و فرش، بالکنو برای استراحت و لذت بردن از منظره ی درختان به یکی از شاخص ترین مکانهای مدیتیشن و مراقبه تبدیل کرده بود.در انتهای سمت چپ خونه، دو سگ به نام های اوتو-پیت بولِ قهوه ای- و دَنی-ژرمن شپرد- لونه داشتن.انتهای سمت راست خونه، لونه ی اُردک ها و مرغ و خروس ها بود.وقتی به خونه پوریا رسیدیم تمام اعضای خانواده خواب بودند، پوریا برای استقبال از ما بیدار شد و بعد از رو بوسی و احوالپرسی مارو به اطاق برادرش پیام راهنمایی کرد و رفت تا بخوابه.از اونجا که ما خوابمون نمیومد و کلی انرژی داشتیم و از طرفی خوابِ پیام نمیزاشت بلند صحبت کنیم، همچنین بخاطر قفل کردن دربهای خونه و حیاط دیگه راهی هم برای بیرون رفتن نداشتیم.تصمیم گرفتیم به زیر پتو بریم و سعی کنیم با بستن چشمامون بخوابیم اما صداهایی که از پنجره اطاق میومد نمیزاشت بخوابیم و مارو کنجکاو میکرد.مدام صدای صوتِ آدمی از باغِ تو حیاط شنیده میشد، صدای جوجه ای که جیک جییییک های کشیده داشت و انگار کمک میخواست مارو هم میخندوند و هم نگران میکرد.صدای بارون هم رویِ شیروونی از جمله صداهای جذاب و آرامش بخش بود.به هرترتیبی که بود اون شب بعد از کلی خندیدن به صداها خوابمون برد.فردا صبح وقتی ساعت یازده از خواب پا شدیم نه پوریا خونه بود و نه برادرش پیام و نه برادر کوچکترش محمدامین.مادر و پدر پوریا با فراهم کردن سفره ی زیبای صبحانه به ما انرژی دادن و بعد مارو به سمت دریا رووونه کردن.یکی دیگه از دوستانمون که در همون نشتارود زندگی میکنه و از فامیلهای پوریا هستند به نام بهشاد به سراغمون اومد.بهشاد از رفیقای جدیدمه که به واسطه ی پوریا باهاش آشنا شدم.بهشاد پسر خوش خنده و خوش انرژی هستش، سَرِش برای پیگیریای داستانای زندگی درد میکنه و من بهش میگم: بازیکنِ آزاد.کسی که میتونه هرجای زمین بازیه زندگی باشه تا اونجا کارو دربیاره.من، امین، ایمان و بهشاد به سمت مغازه پوریا رفتیم تا اونو با خودمون همراه کنیم اما بخاطر شلوغی مغازه پوریا نتونست همراهمون باشه پس ما چهارتا رفتیم لب ساحل.با دیدن دریا من و امین لُخت شدیمو به سمت دریا نعره کشان حمله ور شدیم.هوا بارونی بود و باد تندی میومد.موجها بلند و خشن بودن.خیلی جلو نرفتیم تا مبادا اتفاق ترسناکی بیفته.بعد کلی آب بازی به سمت ساحل برگشتیم و من دلم خواست به زیر شنها برم.بهشاد کمکم کرد تا زیر شنها مدفون بشم.ماسه ها گرم بودن و هوا خُنَک، حس و حال عجیبی داشتم.مدتی بعد دو خانوم به همراه یک بچه و سگ سفید زیبایی در نزدیکی ما مشغول بازی با سگ و استراحت شدند.ما بعد مدتی بازی پرتاب سنگ ده کیلویی و پَرت کردن بطری آب، پیشِ آنها رفتیم و گپ و گفت کردیم.پسر کوچک میخواست تا با حفر کردن چاه در ماسه ها به آب برسد و من برای رسیدن به هدفش بدون توقف و با این یقین که به آب میرسیم به درون گودال چنگ مینداختم.همینطور که شن هارا بیرون میاوردم با مادر بچه صحبت میکردم که از کجا آمدند؟در کجا استقرار دارند؟برنامه شان برای سفر چند روزه است؟و...که در نهایت به آب رسیدم.بچه ی کوچک که کارِن نام داشت خیلی خوشحال شد و مادرش با خنده ای گفت:کارِن امروز یه نکته مهم یاد گرفتی که اگه برای هدفت تلاش کنی قطعن به نتیجش میرسی.ما خوشحال از هم صحبتی و نتیجه ی کارمون سوار ماشین شدیم تا برای ناهار به دنبال پوریا بریم و در خانه ی آنها ناهار بخوریم.برای ناهار خورشت مرغ و میرزاقاسمی خیلی خوشمزه ای تدارک دیده بودن که با ماست محلی و سیرتازه، مزه ی فوق العاده ای داشت.به همراه غذا چندین شات عرقِ کشمش خوردیم که با تمام سنگینی غذا باعث شد تا حس سبکی داشته باشیم.بعد ناهار چُرتِ کوتاهی کردیم و با آمدن بهشاد از خواب بیدار شدیم.سپس چند دست فیفا بازی کردیم و شرط بستیم برای شام شب که بهشاد برنده شد و من ساندویچ هایدای شام بهشادو گرفتم.با ماشین امین به همراه بهشاد،پوریا،ایمان و من به سمت شهسوار و تنکابن رفتیم.اول لب دریا مَست کردیم و آواز خوندیم سپس به سمت هایدایی رفتیم و بعد خوردن شام تصمیم گرفتیم به سمت ارتفاعات رامسر بریم.بعد از رسیدن به نقطه ای به نام مارکو در ارتفاعات رامسر، در حال لذت از منظره، رقص و شادی بودیم که ماشین تویوتای گشت سپاه مقابلمان ایستاد.چندیدن مامور با لباس های چریکی و اسلحه از ماشین پیاد شدند.اوضاع خیلی خراب شد، استرس و ترس حاکم حس و حال و فضای زیبا شد.این نکته به ذهنم رسید قبل اینکه اونا بخوان بفهمن همه مست هستن خودمو به عنوان تنها عضوی که از گروه مستِ معرفی کنم، اگه نقشم میگرفت همه ی تقصیرا سر من میفتاد و من در بدترین شرایط با آوردن نام و سِمَتِ بابام میتونستم خودمو از مهلکه نجات بدم.وقتی مامور جمشیدی-فرمانده اون نیروها-از ماشین پیاده شد و به سمتم میومد به سمتش حرکت کردمو گفتم:سلام، خسته نباشید.قصد مزاحمت نداشتیم، اومدیم تا از این منظره ی زیبا لذت ببریم و بریم.ما مسافر هستیم و اینجا یکی از بهترین مکانهاییه که سفر کردیم.اما جمشیدی اصلن آدم معاشرت و صحبت نبود.فقط یه جواب برای حرفم داشت:خفه شو.منم در جواب گفتم:آروم باشید.اما جمشیدی بازهم درجواب گفت:خفه شو.فهمیدم که این آدم صحبت نیست و نمیشه از این طریق باهاش ارتباط گرفت.پوریا و بهشاد که لهجه شمالی داشتن با جمشیدی صحبت میکردن.ایمان و امین ساکت بودن و به سوالای مامور دیگه ای که ازشون میپرسید از کجا اومدید؟اینجا چیکار میکنید؟جواب میدادن. دارو دسته ی مامورها محاصرمون کردن و نور چراغ قوه هاشونو روی صورتمون، تویِ ماشین و رویِ زمین میچرخوندن.تا اینکه جمشیدی بلند پرسید عَرَقم خوردید؟ اونموقع هنوز توی ماشینو نگشته بودن که بطریو پیدا کنن و همون لحظه رو به عنوان بهترین لحظه انتخاب کردم تا به جمشیدی حمله کنم.دستمو بالا آوردمو گفتم: من خوردم.جمشیدی نزدیکم شد و گفت: معلومه مستی که انقد ضر میزنی.حالا چقد خوردی؟گفتم:کم، سه پیک.جمشیدی گفت:عرق کجاست؟گفتم:رو صندلی عقب ماشینه.جمشیدی دستور داد تا عرقو از ماشین بیارن و کل ماشینو بگردن.ماموری که بطری عرقو برداشت بلند بلند میگفت:همینه دیگه، شما تهرانیا وقتی میاید شمال فکر میکنید میتونید هر غلطی بخواید انجام بدید.منم بلند گفتم:ربطی به این شهرو اون شهر نداره، چرا تبعیض میزاری داداش؟ همه جای ایران سرایِ من است.جمشیدی با اینکه به حرفام گوش میداد اما بهدش فقط یه جواب برام داشت اونم خفه شو بود.جمشیدی بلند گفت:دیگه کیا عرق خوردن.خوشبختانه هیشکدوم از بچه ها دستشو بالا نیاورد و لفظی نیومدن.دوباره پرسید که اینبار گفتم:فقط من خوردم برادر.جمشیدی نگاهم کردو گفت:تو که ظرفیت عرق خوردن نداری چرا میخوری تا اینجوری چرت و پرت بگی؟بعد به دوستام گفت:شماها چرا با همچین آدمی رفاقت میکنید؟چرا وقتی میدونید انقدر ظرفیتش پائینه میزارید عرق بخوره؟جمشیدی میگفت حتمن باید منو دادگاهی کنن چون تو ماه رمضون شُرب خمر کردم.بعد دستور داد که کل ماشینو بگردن.در ادامه لباس شخصیا وارد ماجرا شدن و هرکدومشون به طریق خودشون میخواستن از رفیقام حرف بکشن.جیبامونو خالی کردن و باحرفاشون میخواستن یه دستی بزنن که اگه کسی چیزی خورده یا کشیده رو پیدا کنن و بفروشن تا اینطوری بیشتر ترفیع بگیرن.دربین تمام نیروهای امنیتی سپاه مردی به نام آقای یونسی بود که به همه دلگرمی میداد، نگرانی هارو کمتر میکرد و با توجه به رتبه و مقامش معلوم بود که میتونه رای جمشیدیو هرچی که باشه عوض کنه.فامیلی این آقای محترم یونسی بود و یونسی برعکس اکیپشون آدم منطقی و با فکری بود.یونسی بهمون میگفت:شما که مسافر هستید و نمیدونید اینجا منطقه ی امنیتی هستش اما دوستاتون که شمالین و میدونن چرا شمارو اینجا آوردن؟!میگفت: خونه رفیقت مست میکردی بعد میومدی بیرون!اما تمام صحبتای یونسی با جمشیدی مبنی برا آزادی ما بی فایده بود و انگار جمشیدی میخواست انتقام اتفاقات اخیر تو زندگیشو از ماها بگیره.بعد مهروامضا کردن یه برگه ی پر از چرت و پرت درحالیکه امید به آزادی داشتیم جمشیدی با پاسگاه تماس گرفت و ازشون خواست تا با تکمیل پرونده مارو زود به دادگاه ببرن.در این حین پوریا سمتم اومد و تو دستم یه چیزایی گذاشت.گفتم اینا چیه؟درحالیکه داشت به شدت چیزیو تو دهنش مثل آدامس میجوئید بهم گفت:علفِ داداش، بخور دهنمون بوی عرق نده!فقط نگاهش کردمو بعد چراغ قرمز چرخون ماشین پلیسو رویِ صورت پوریا دیدم.دلم هوری ریخت.به پوریا گفتم:شماها از بیرون هوامو داشته باشید، اگه تا دادگاه رفتم و بهم حکم دادن هرجور شده سندی و وثیقه ای جور کنید تا بیرون بیام، تحت هیچ شرایطی به خانوادم هیچی نگید و خودتون کارو دربیارید.وقتی ماشین پلیس اومد من و ایمانو فرستادن تو ماشین پلیس و بقیه رفقامو با ماشین امین آوردن تا پاسگاه رامسر.تو ماشین پلیس احساس خفقان شدیدی داشتم، شبیه به تونلی بی انتها بود. ایمان با دوتا سربازی که همراهمون بودن مشغول صحبت شد.من داشتم به صحنه ی دستگیری جوکر فکر میکردم، وقتی که سوار ماشین پلیس درحال رفتنه و از شیشه ی پنجره به شهری آشوب زده نگاه میکنه.یکی از سربازا ازم پرسید:بچه ی کجایی؟گفتم کرج.گفت کجای کرج؟گفتم مهرشهر.گفت چندتا رپر میشناسه که همون مهرشهر رپ میکنن.گفتم زیادن، منم خودم رپ میکنم.سربازه گفت بخون.بدترین جایی که میشد یکی از شعرایی که دوسش دارمو خوندم اما باعث شد تا حس خوب درونم جاری بشه و از اون تونل و فضای بسته بیرون بیام.بعد رسیدن به پاسگاه من و ایمان زودتر وارد پاسگاه شدیم.وقتی جناب سروان حبیبی که مسئول شیفت و کشیک شب بود مارو دید و در کنارش اون 300سی سی عرقو خندش گرفتو گفت نگران نباش آزادتون میکنیم.خوشحال شدم از حرفش و تو دلم خداروشکر کردم، همون لحظه بود که برادرای سپاهی به همراه باقی رفقام وارد پاسگاه شدن و شروع کردن به پیگیری پروندمون.جمشیدی منو نگاه میکردو منم چشم تو چشم نگاهش میکردم، جمشیدی سر تکون میدادو من سرمو پائین مینداختم.آقای حبیبی از ماها خواست تا در برگه ی بازجوئیمون از یک ساعت قبل دستگیریمونو براش بنویسیم.لحظاتی که تو پاسگاه میگذشت رفته رفته به التهاب و دلشورمون اضافه میکرد چون از قرار معلوم برادرای سپاهی سفت و سخت میخواستن دادگاهیم کنن.برای صحبت با خدا سرمو بالا آوردم که نوشته بود: دلها فقط با یاد خدا آرام میگیرد.چشمامو بستم و تو سیاهی و دلشوره هام دنبال خدا میگشتم، دستمامو بهم گره زدمو نفس عمیقی کشیدم.چشمامو که باز کردم جمشیدی روبروم ایستاده بود، بلند گفت:همتون آزادید الاّ این آقا.براش چندین بار دست زدمو گفتم آقای جمشیدی ایولا، شما که دست بگیرو بخشش داری، بزرگی کن و منم ببخش.درحالیکه پوزخند میزد گفت:تو باید دادگاهی بشی تا آدم بشی.هرچقدر بیشتر دنبال آرامش میگشتم کمتر پیداش میکردم، سَرمو بالا آوردم که از خدا عمیقتر کمک بخوام، دیدم پدر و دایی بهشاد که از آدمای سرشناس شمال هستن اومدن سراغمون.دلم گرم شد، پا شدم و به دایی طاهر و عمو بوذر سلام دادم.اوناهم با لحنی گرم و نگاهی صمیمی به هممون دلگرمی دادن و گفتن جای نگرانی نیست و باید صبر کنید تا کارا درست بشه تا اینکه آقای حبیبی صدامون کردن تا به دفترشون بریم.حبیبی گفت: دیانتی امضا کن که عرق برای تو بوده تا فقط تورو بازداشت کنیم و فرداش به دادگاه بفرستیمت.همه نگران شدیم، امین پرسید اگه با این پرونده به دادگاه بره احتمال اینکه سوء پیشینه براش به وجود بیاد هست؟حبیبی هم گفت:بله.ذره ذره از درون داشتم متلاشی میشدم و خودمو نزدیک به بگایی عمیقی میدیدم.اگه مامان و بابا بفهمن چی؟آبروم پیششون میره و تمام تصوراتشون از پسرشون عوض میشه.تو همین فکرا بودم که دیدم جمشیدی و یونسی با صدای بلند میگن:دیانتی کدومه؟دیانتی کو؟دیانتی...از جام بلند شدم و بازهم روبروی جمشیدی قرار گرفتم.از نزدیک چشمای کِدِر شده ی جمشیدی و خطای عصبانیه روی صورتشو میدیدم.جمشیدی گفت: تو فرزند جانباز هستی؟پدرت جانبازه اونوقت تو عرق میخوری؟هم به خودت خیانت میکنی و هم پدرت؟از شماها انتظارای دیگه ای میره آقای دیانتی.چشمامو پائین انداختمو به فاصله ی سرامیکای کف پاسگاه نگاه میکردم.یونسی نزدیکم شد و گفت:من خودمم جانبازم، میدونم پدرت چی کشیده، میدونم خودتم کم اذیت نشدی اما تو باید اُسوه باشی، الگو باشی نه اینکه آدم مست و بیخودی باشی.به چشماش نگاه کردم، نگاه مهربونش در آبی رنگ چشماش پیدا بود، مثل چشمای پدرم.هیچ حرفی نزدم و بعد جمشیدی خواست تا همه اطاق آقای حبیبیو خالی کنن.جمشیدی، یونسی و جناب سروان دانا و حبیبی داخل اطاق موندن تا به وضعیتمون رسیدگی کنن.بیرون اطاق بهشاد سمتم اومدو گفت:من گفتم بابات جانبازه تا شاید تاثیر داشته باشه، مثل اینکه کارمون داره دست میشه.منم سرمو تکون دادمو گفتم:اگه من بهشون میگفتم شرایط پدرم چیه شاید انقدری که تو گفتی روشون تاثیر نمیزاشت.چون اونوقت فکر میکردن که دارم از موقعیت پدرم استفاده میکنم.بهشاد لبخندی زد و بعد سریع گوشیشو از جیبش بیرون آورد و قایمکی چنتا عکس از اون شرایط سخت انداخت. این پا و اون پا میکردم، پوریا میگفت بیا بریم سیگار بکشیم، هاج و واج نگاهش کردم.خندیدو گفت شوخی کردم.خواستم اذیتت کنم.منم خندم گرفتو با انگشت فاکم بهش ابراز علاقه کردم.پشت سرم اطاق بازداشتگاه بود، صدای سرفه ها و بوی بدی که از اون تو میومد منو بیشتر میترسوند.یعنی قراره امشب پیش آدمای دزد، خلافکارو معتاد بمونم؟بعد چند دقیقه درب اطاق باز شد و جمشیدی اولین نفر بیرون اومد، تو صورتم نگاه کردو گفت:تو باید تنبیه بشی تا یادبگیری دیگه کار خلاف انجام ندی.پیش خودم گفتم کارم تمومه.بعد یونسی بیرون اومد و گفت:قَدر پدرتو بدون، ما جانبازا آدمای حساسی هستیم، ممکنه با کمترین استرس و بیماری از پا بیفتیم.اگه میخوای پدرت بیشتر عمر کنه سعی کن عذابش ندی.گفتم آقای یونسی آزاد میشم؟گفت:قول بده دیگه کار خلاف انجام ندی، منم همون حرفی که میخواستو بهش گفتم.نگاهم کردوگفت:بهرحال امشبو باید تو بازداشتگاه بمونی تا به کارای بدت فکر کنی تا دیگه نخوای انجامشون بدی.جمشیدی داشت رویِ برگه ی بازجویی و پرونده مون نکاتی مینوشت، کارش که تموم شد برای آخرین بار سمتم اومد و گفت:فکر نکن چون فرزند جانبازی هر غلطی که بخوای میتونی انجام بدی.به عنوان آخرین جمله گفت: کارت تمومه، بعد از در پاسگاه بیرون رفت.تو برزخ جمله ی جمشیدی بودم که یونسی دستی رویِ شونه هام زدو گفت: امیدوارم جای بهتری ببینمت.تمام برادرای سپاهی از پاسگاه بیرون رفتن و بعد جناب سروان دانا که رئیس کلانتری بود نفس راحتی کشید و با آرامش کارای حل و فصل پروندمونو جلو برد.حتی وقتی که حبیبی از قاضی رای عدم دستگیری بخاطر بیگناهیمون بگیره بار دیگه با مرکز قضایی تماس گرفت و اینبار خودش کارو درآورد و نزاشت کسی اون شب تو پاسگاه بخوابه اما باید ماشین به پارکینگ میرفت تا فردا بعد از گذروندن دادگاه و رای نهایی بتونیم ماشینو خارج کنیم و تکلیفمونو بدونیم.موقع بیرون اومدن از پاسگاه با صدای بلند گفتم: آزاد شدم ننه، ایشالله آزادی قسمت همه.ایشالله حمید صفتم از زندان آزاد بشه!از اطاق بازداشتگاه صدای ایشالله شنیدم و درحالیکه از پاسگاه بیرون میرفتم خوشحال بودم از اینکه بعد چندین ساعت سخت دارم نفس راحت میکشم.بعد سوار ماشین عمو بوذر شدیمو به سمت نشتارود راه افتادیم.جاده ای طولانی که با آهنگ بارش بارون به رویِ سقفو شیشه ی ماشین لذت آزادی و رهائیو القا میکرد.
پایان قسمت اول