نقطه عطف
دست به صورتم ميکشي و چشماتو ميبندي.معلق ميشم بين بوي دستات که بوي سيب ميدن و صدات که ازم ميپرسي چند سالته؟از آخرين باري که پرسيدي کي ميري يه روز بيشتر نيست که ميگذره.هميشه دوسال ازم بزرگتر بودي،هيچوقت نشده که يه ثانيه بيشتر بشه يا کمتر،سالها زود ميگذرن به قدر يک ثانيه يا ثانيه ها کش ميان به اندازه ي يک سال.حواسم پرت ميشه به آخرين باري که چشمامو بستم،سيلي محکمي زدي.سرم چرخيد سمت چپ،موهام ريخت روصورتم.شوک شدم،چشمامو از رو لابلاي چمنا پيداکردم که زول دارن بهم ميخندن.معلق شدم بين چشمام که بوي سبزي ميدادن و صدات که گفتي:بازم ميخواي بازي کني؟خواستم تو صورتت داد بزنم و هرچي فحش نداده بلدمو تف کنم تو صورتت تا مثل اسيد پوستتو حل کنه و رفتني از استخون پيشوني بيرون زده ي صورتت بوس بردارم و مانتوي خاکي شدمو بتکونم و قدمامو محکم بردارم اما قبل از اينکه بخوام خودمو تو مسير رفتن ببينم دستتو کشيدي رو موهاي ريخته رو صورتم،داغ بودو گز گز ميکرد.مثل هميشه آروم و با ظرافت اينکارو انجام دادي،موهامو تا پشت گوشم همراهي کردي و از همونجا با ناخوناي کوتاهت حرکت دستتو ادامه دادي،از پشت گوشم گذشتي،جريان خون تو شاهرگ گردنم اونقدر شديد بود که ضربانشو رو نوک انگشتات احساس ميکردم.گذشتي از انتهاي فک و آروم رسيدي به زير چونم،سرمو بلند کردي روبروي صورت خودت صاف شد.چي ميشد گفت وقتي با وقاحت تمام ميخنديدي و انتهاي اون خنده ي مسخرت که به ابروهات پيوند ميخورد،از اين ميگفتي که چون زشت بازي ميکنم سيلي نوش جون کردم.نميتونستم به تلافي فکر نکنم،از هر مسير صورتش که ميگذشتم باز به اون آخرين چروک زير چشمش ميرسيدم که از خنده هاي بلندش رو به بالا جم شده.تصميم قطعي بود،ميخوام بازي کنم.باز بي هوا دستامو گرفت،نشوند رو قلبش،گفت:بازي رو همه بلدن مهم قشنگ بازي کردنه.اصن نه شبيه به زمين بازي بود نه قاعده و قانوني داشت،فقط بايد ميدوئيديمو همديگرو تو سياهياي سرگيجه و استفراغ مهمون جريمه نرسيدنامون ميکرديم.بازي با چشماي بسته،التهاب گم شدن از مسيري که معلوم نيست وقتي داري ميدوئي قراره به کجاها که نرسي.اينبار قراره که من حرف بزنم و تو بدوئي،بهت نگاه ميکنم احمق کوچولو که چشماتو بستي و داري دور خودت ميچرخي،دستاتو باز کردي و هر لحظه احتمال اين هست که مثل بازي باد با برگا و پراي از دست رفته مرغاي دريايي،معلق تو آسمون برقصيو تا بارون نزده پائين نياي.بايد بگم:هي خره،بهتر بيدار بشي از اين خواب لعنتي اما هنوز دارم با چشمام دنبالت ميکنم إنقدر زياد که با چپ و راست رفتنت سنگين شده سرم،يه نخ سيگار روشن ميکنم و به ادامه ي مسير و جاده اي که توش گم شدي زول ميمونم.زرد ميشي،سبز،آبي و سفيد.پير ميشم بين پلک زدنام،از شونه هات شاخه درختا شکوفه سيب زدن.خم شدي و تکيه به چتري دادي که عصا و پاي نرفته هات شده.بايد جمله اي بگم که شروع تموم رفتنا باشه نه پايان اومدنا اما کدوم جمله همچين بار موزوني رو ميتونه به دست باد بسپاره که اونو به گوشاي سنگين شده ي تو آروم زمزمه کنه...نبايد عجله کنم هنوز ميتونم هيچي نگم و تو صبوري کني.به راستي که زمان درگير و دار آخرين بوسه اي که درآن پير بايد شد به خواب رفته...