حرف الکی نيست که همينطوری گفتش.بايد مزه مزش کرد و بعد...نگفت،چه فرقی ميکنه اصن اگه تو دوس داری بگو.

ميگم ميرم بخوابم فردا ميام چند خطی سياه ميکنم،ميرم.حتی تا زير پتو،چند دقيقه ای ميگذره،چندين جست عجيب ميزنم،پنجره پاسيو رو وا ميکنم،سرما نمياد اما...خواستار گرما هستيم ما،گلدون حسن يوسفم حالش خوب نيست.اگه برنگرده چی؟اگه قلمم ريشه نده چی؟

نوشتم و چشمامو وا کردم،از همین پاراگراف اول که خوندم گوشی دستم اومد چقدر وخامت شدید شده،میگم گوشی دستته پس چرا جواب هیشکیو نمیدی؟اخم میکنم و هدفونو برمیگردونم رو گوشمو بلند میخونم...هووو...اوو...اووووووو...هو...اوو...اووووووو...هو...اوو...اووووووو...

نخوابیدم،دستمو میگیره...حسش میکنم اما نمیبینمش.صورتش عجیب یه حجم کِدِری از دوده.یه دهن داره و مدام داره دود میشه مثل سیگارم تو هوا گم میشه اما هنوز دستمو ول نمیکنه.نمیفهمم چی میگه ولی مث اینکه خوشش میاد باهاش حرف بزنم اما من حرفی ندارمُ ترسیدم اون از ترس من نارحت شده و داد میزنه تو صورتم...حدس میزنم بهم گفته:من داد نمیزنم،بهت میگم چرا باهام نمیای برقصی.

فایده نداره خوابیدن،چهار بار سرم سنگین شد.هنوز چشمام بسته نشده که سراغم میان و چندین سال طول میکشه تا از دستشون خلاص بشم...اول این خواب قشنگه.همونجا که سرم داره سنگین میشه،روحمو حس میکنم که چطور از بدنم آروم داره بیرون میاد و میخواد پرواز کنه اما گیرش میندازن.اذیتش میکنن و ازم میخواد بیدار بشم.

گردنم برای درده نه برای خودم،از خواب پریدم.انگار گردن ترسو ترین نقطه بدنِ.کسی صدام نکنه،دردم تازه میشه.نمیتونم بچرخونم گردنمو.عجب سیگار کم دودی،هوای سختی به نشانی آخرین طبقه ساختمان قدس3،خوابگاه دانشگاه تهران،پنج صبح...

خواستم بگم یادم میمونه که یادم بیفته بغیر از خودم میتونم از این به بعد به تواَم فکر کنم.آنـــــــــــای عزیزم...