.

.

ارغوان: من یه تفنگ دارم که وقتی دکمشو فشار میدم آب بیرون میزنه!

حمید: اینکه شاهکاره..

ارغوان: تفنگ بازی کنیم؟

حمید: من از تفنگ بازی خستم.

ارغوان: یه کوچولو، خواهش میکنم..

حمید: نمیتونم تفنگ دستم بگیرم، بیا قایم باشک بازی کنیم!

ارغوان: اما منم از اینکه چشمامو ببندم خوشم نمیاد..

حمید: چرا؟

ارغوان: من وقتی میخوام تا بیست بشمارم به ده نمیرسم که خوابم میبره..

 حمید: اینکه خیلی خوبه، میدونی چند وقته نخوابیدم؟

ارغوان: شما شغلتون چیه؟پلیسید؟

حمید: شغلم شبیه پلیساست، اما نه پلیس نیستم.من یه سربازم.

ارغوان: تا حالا آدمم کشتی؟

حمید: نه، من سربازِ صلحم.آدمارو نجات میدم نه اینکه بکشمشون.

ارغوان: دکتر سربازید؟

حمید:آره، من رو مغز آدما کار میکنم.باعث میشم همه ی آدما باهم دوست باشن جایِ اینکه باهم بجنگن. 

ارغوان: منم میتونم سرباز صلح بشم؟

حمید: آره، تو همین الانشم کلی آدمو از مرگ نجات دادی!

ارغوان: چطوری؟ من که هیچوقت جنگ نرفتم!

حمید: وقتی میخندی یا با این صدای قشنگت وقتی حرف میزنی باعث میشی فکر آدما زنده بشه.

ارغوان: میخوای قصه تعریف کنم تواَم بخوابی؟ چنتاا قصه ی خوب از مامان بزرگم یاد گرفتم..

حمید: اسم داستانی که بیشتر از همه دوسش داری چیه؟

ارغوان: شازده کوچولو..

حمید: چه خوب!همیشه دوس داشتم بخونمش اما وقت نشد.میشه خواهش کنم وقتی خوابم برد خوندن داستانتو ادامه بدی؟

ارغوان: چرا؟

حمید: چون میخوام صدایِ تو حتی تو خوابمم باشه...

.

.