تولد دختر ماه
همزمان با آغاز دوس داشتنت دردلم، جنگ با اهریمن نیز در آسمانهایِ روانم نیز آغاز شد.سرنوشتی که نمیخواست ما را باهم ببیند هرکاری میکرد تا از هم جدا باشیم. تنها نیروی شگفت انگیزی که در اتحاد قلبهایمان جریان داشت باعث پیروزی ما می شد.همانقدر که لذت کامجویی های ما ازهم بیشتر میشد به همان اندازه قدرت اهریمنِ سرنوشت کمتر میشد.اراده ی ما در دوست داشتن آنقدر قدرت داشت تا سرنوشت را عقب براند اما سرنوشت ک همیشه حیله ای برای ورود به ناخودآکاه آدمها دارد اینبار از خودِ دوست داشتن حربه و نقشه ای برای جدایی طراحی کرد.الهه ی عشق که مسیر سرنوشت ما را میدید، به اهریمن سرنوشت کمک کرد تا آنچه که برای ما بهتر است اتفاق بیفتد.اینبار در ضمیرِخودآگاه ما تفکری برانگیخته شد که برای بلندپروازی هایمان باید بالهایمان را قویتر کنیم و برای قدرت بالهایمان باید بتوانیم مسیر پروازمان را در خط عمود و مخالف با باد تغییر دهیم.میدانستیم که میتوانیم بلندپروازتر باشیم و از آنجا که خیالِ پرواز به سرزمین های ناشناخته و کشف نشده رویای ما بوده برای تحقق رویاهایمان باید از هرچه داشتیم میگذشتیم و این قدرت عشق بود که به ما جرات تغییر مسیر در زندگی میداد.عشقِ ما به یکدیگر از آنجایی شکل گرفت که ما همچون "جاناتان مرغ دریایی" میخواستیم بالاتر از حد توانمان پرواز کنیم.نمیخواستیم همچون قبیله و پرنده های هم شکلمان باشیم.ما به دنبال شکل تازه ای از خودمان بودیم که باهم آشنا شدیم و حالا برای ادامه ی هدفِ برترمان و شکلِ کاملتری از خودمان باید به سمت دریایی که برفراز آن میچرخیدیم شیرجه بزنیم تا توانمان را در کنترل فشار بادِ سخت زیر بالهای کوچکمان بدست بگیریم.میدانستیم که ممکن است این شیرجه به قیمت جانِ شیرینمان تمام شود.شیرجه زدن از اوجِ پرواز دیوانگیست اما مگر ما عاقل بودیم؟
الهه ی عشق و اهریمن سرنوشت به تماشای این شیرجه ی جانانه نشستند، شدت بادی که از روبرو می آمد بالهایمان را یکی پس از دیگری جدا میکرد، تَرقوه هایمان را میشکست و از چشمانمان اشک خون جاری میکرد تا آنکه نزدیک به دریا نتوانستیم مسیرمان را عوض کنیم و با شدت به سطح آب خوردیم و بی حال و بی جان درحالیکه برای آخرین بار بهم نگاه میکردیم به اعماق آب فرو میرفتیم.
آه ای نــگار عزیــزم، زمانـیـکه به هوش آمـدم تمامِ بدنـم خیـس آب بود و باد کـولـری که از پـشت می آمد و از پنجره ی روبروئیم رد میشد مرا همچون آخرین پَری از بالهای پرنده ای که روی زمین می افتد در هوا میرقصاند و میچرخاند.لبخندی که به لب داشتم خیال دوستانم را که بالا سرم ایستاده بودند راحت کرد.من زنده ماندم همانند تو...شاید اینرا هم مدیونِ عشقی که از تو در سینه دارم باشم، چرا که تنها عشق میتواند معجزه ی زندگی بخشِ مسیح باشد.
مرا بخاطر بیاور عزیزم که میتوانم همین الان و در هرکجا که تو می اندیشی در کنارت باشم.قدرتی که نزد ماست ترکیبی از اراده ی ما، قدرت الهه ی عشق و اهریمن سرنوشت است.ما این قدرت را از دل رویا و باورمان بیرون کشیدیم و همچنان که با رویاهایمان زندگی میکنیم میتوانیم با نیرویِ عشق و اراده، مسیر سرنوشت زندگی را به سلامت عبور کنیم.
خودم را به مهمانی جشن تولدت دعوت کرده ام، در میان شلوغی ها کنارِ گلدان کاجِ کوچکی که برای کریسمس چراغانیش میکنی نشسته ام و به تو که چقدر بزرگ و زیباتر شده ای نگاه میکنم و کمالِ لذت را میبرم.