function clickIE() {if (document.all) {(message);return false;}} function clickNS(e) {if (document.layers||(document.getElementById&&!document.all)) { if (e.which==2||e.which==3) {(message);return false;}}} if (document.layers) {document.captureEvents(Event.MOUSEDOWN);document.onmousedown=clickNS;} else{document.onmouseup=clickNS;document.oncontextmenu=clickIE;} لُند لُند... | ماه

نxار در ماتریکس

کیوسک زنگ میخوره

نگار با لباس خواب به سمت کیوسک میرود، آنرا برمیدارد.

صدا از شخصی که تلفن را گرفته پخش میشود: تبریک میگم شما برنده ی جایزه ی ویژه ی بانک شدید.

ای تی ام صدا میدهد:بانک آماده ی انتقال وجه جایزه به شماست لطفا رمز خود را پیدا کنید.

حروف ابجد اسم خود را جمع کنید به اضافه ی جمع اعداد حروف ابجد مادر خود کنید و در انتها از مجموع عدد تولد پدر کم کنید

شما در صبل فلکی ثور به دنیا آمده اید، مقیاس قرار گیری این صبل در آسمان 1.314758....

شما در حالت فلایت مود قرار گرفته اید، کمربندهای خود را محکم ببندید.

دمای هوا 1درجه سانتیگراد، رطوبت دما1درجه فارنهایت،زاویه تابش خورشید2 دهم گراد، صدایی که میشنوید در محدوده ی 5دیسیبل می باشد، سرعت حرکت ما در زمان8کیلومتر برساعت،مقدار جاذبه ی وارد شده 13کیلوگرم، ساعت نهایی رسیدن به مقصد21ساعت ،طول موج حرکت کوانتومی شما 34کلوین،فاصله ی ما از زمین تا الان55پا، نسبت طلایی شما در مرکز زمین در اینفینیتی تشخیص داده شد.

کلید بزرگ گمشده در زمینو پیدا کن، اونو ببر به برجی که یادگار شاهه، فقظ 1 دقیقه وقت داری، تو زمان 00:00باید اونجا باشی و کلیدو بندازی تو قفل سقف آسمون، بقیشو میدونی باید چیکار کنی!

یک در سمت راست و یک در سمت چپ، کدوم راهو برای رفتن انتخاب میکنی؟یک در به سمت شهر برمیگرده و یک در دیگه به سمت ماه!اگه شهرو انتخاب کنی همه چیز در اختیارت قرار میگیره تا ازشون هرجور بخوای استفاده کنی، اگه در سمت ماهو انتخاب کنی، در بینهایت سفیدی معلق میمونی تا زمانیکه بتونی ازش عبور کنی!

مترو روبروی نگار وارد ایستگاه میشود.ساعتساز راننده مترو است.ای تی ام و کیوسک تلفن وارد مترو میشوند.نگار میخواهد وارد شود اما ساعتساز جلوی آنرا میگیرد.ساعتساز به سمت نگار حرکت می کند و دست او را بلند می کند، دست او را گاز میگیرد.ساعت ساز به ساعتهای در دستش نگاه می کند و میگوید:خب حالا زمانامون باهم هماهنگ شد، وقت زیادی نداری اگه نتونی از خواب بیدار بشی تا ابد همینجا گیر میفتی و کابوس میبینی، کابوووووووس....

مترو میره، ۳ دستفروش میان، اولی پسر نوجوانیه که کت و شلوار کرمی پوشیده, عینک زرد داره و موهاشو تیفوسی کوتاه کرده این پسر ژیلت و اسپری میفروشه.دومی دختر کوچیکه که لباسهای کهنه تنش کرده و فال حافظ میفروشه.سومی مادریه که به سختی حرکت می‌کنه و در حالیکه چرخ سنگینی رو هل میده ازت می‌پرسه: ویفر میخوای دخترم؟

از مادر ویفر میخری و گلدن تیکتو پیدا میکنی، از دختر فال میخوریم وقتی بازش کردی چهره ی حافظو میبینی که میگه: من مست و تو دیوانه مارا که برد خانه؟از پسر ژیلت میگیری و ریشای حافظو از ته میزنیی.متروی بعدی میاد، گلدن تیکتو به ساعت‌ساز نشون میدیو وارد واگن میشی.مترو به سمت تونل حرکت می‌کنه.

درون تونل پر از ستارست، ستاره هایی که هرکدوم دروازه هایی هستن رو به منظره های زندگی که تو همشون هستی و داری یه کاری میکنی.انتهای تونل یه هلال ماه هست که داری با سرعت به سمتش حرکت میکنی، وقتی به ماه نزدیک میشی اون دیگه فقط یه هلال نیست بلکه یه ماه کامله!

با مترو میری تو دل ماه، زمان کش میاد و تو سفیدی مطلق معلق میمونی.۲ تا فرشته چپ و راستت ظاهر میشن، فرشته ی سمت راست با جامی در دست بهت شراب میده و فرشته ی سمت چپ با تکه ای نان بهت خوراک میده.ساعتساز به ساعتش نگاه می‌کنه و میگه وقتشه.

از دل ماه دروازه ای به سمت سیاره های مختلف برای انتخاب زندگی باز میشه درحالیکه مردد شدی کدوم سیاره رو برای زندگیت انتخاب کنی که ناگهان صدای حافظ از تو جیبت میاد که میگه: لطفا منو ببر خونه و تو حالا با اطمینان زمین رو برای زندگی انتخاب میکنی.

تولدت مبارک نxار

در جستجویِ مسیر گم شده!

                                     صحنه: سالن کنفرانس

آنا: زندگی با عروسکها، شبیه زندگی با آدمهاست.کودک زمانیکه بزرگ میشود فراموش میکند که زندگی همانند بازی دادن عروسکها ساده است.چرا که به میزان رشد کودک، جهان نیز در مرکز تفکر او بزرگ شده.پس تا ابد کودکی بر رویِ زمین خواهد بود.تبدیل شدن به عروسکهایی که همیشه شخصیتی ثابت و تغییر ناپذیر دارند بزرگترین خطر در کمینِ انسانست.تفکر برایِ زندگی بهتر بزرگترین آشوبی است که به نظم تبدیل نمیشود مگر در صورت مقابله  با انگیزه ی نابودی در مرکز این آشوب.انگیزه ای که همواره خواسته تا جهان را نابود کند! به طور مثال در فیلم ماتریکس3 نئو برای شکست مامور اِسمیت، پس از یک مبارزه ی طولانی درمی یابد که راهی جز تقدیم جسم و کالبد خود به او ندارد چرا که حقیقت نئو در جهان حقیقی مشغولِ مبارزه با ماتریکس است و نئو از مامور اِسمیت همانند دری استفاده میکند که او را به قلب سیستم ماتریکس میبرد و درنهایت از این طریق باعث نابودی و شکست مامور اِسمیت و ماتریکس میشود.این پیروزی پیشرفتیست برای رسیدن به زندگی بهتر و آرمانی برای آرمانگرایان.سوال بعدی اینجاست که این زندگی بهتر کجاست؟آیا بازهم درون ماتریکس هستیم؟

با سوالاتی گسترده ترمیتوان به موضوع اصلی برگشت...

زندگی از کجا آغاز میشود؟از زمان مرگ یا از زمان تولد؟با افتادن برگی از درخت یا روئیدن آن در بهار؟این تکرار چه موضوعی را بخاطر انسان می آورد؟ آیا تلاشی درجستجویِ راز حقیقی معمای زندگیست؟ اگر که راز حل معمای زندگی زیستن در رویاها باشد، پس باید به آن تن داد! به طور مثال شاید آشوئیتس رویای بچه ایست که هنوز به دنیا نیامده اما در واقعیت این دنیا هیتلریست که میلیون ها انسان را همانند عروسکهایی در آتش بازی بچه گانه ی خود سوزانده! این آشوب همیشگیست چرا که تخیل و رویای انسان تا نابودی ماه و خورشید و حتی خدا نیز پیش میرود تا میل به عُصیانِ آدمی را نشان دهد همانند داستان سیب و اخراج انسان از باغِ عَدَن.اما انسان چگونه میتواند این میل به نابودی خود را مهار کند؟ یا اصلن مهاری در کار نیست و قرار است انسان خود را رها کند تا هرکاری میخواهد انجام دهد؟ سوال اساسی دیگر اینست که ما در کجا به این خوابِ اَبدی فرو رفته ایم؟رَحم مادر؟درونِ پیله؟در خوابِ زمستانی ریشه ی درختان و گیاهان؟درونِ تخمِ مرغ؟یا همانند ماریکس درونِ مزرعه ی کِشتِ انسان؟کجایِ جهانِ هستی به خواب فرو رفته ایم و رویا می بافیم؟چگونست که پس از مرگ در زمان و مکان جدیدی متولد میشویم؟-بنا بر روایات دینی که زندگی پس از مرگ را در بهشت و جهنم نوید می دهند و یا ادیان دیگری که به تناسخ اعتقاد دارند-.پاداشی که به منظورِ حل سوال ها و معماهای هستی در نظر گرفته شده، شاه کلیدیست که قفل دروازه ی عبور از زمان و فضا را به ما می دهد تا رو به ناشناخته ای دیگر حرکت کنیم.شاه کلیدی که معنای زندگی را به رویا و رویای زندگی را به مفهومِ حضورپیوند میزند!

                                  مکث- رفتن نور

شکلایی که رویِ ابرا هستن، هنر تجسمیه...

وقتی فرشته ها یا آدم فضائیا میخوان برای ما پیامی بفرستن یکی از راهاشون شکل درست کردن روی ابراست.وقتی آسمون پر از ابره اما با فاصله از هم، طوریکه بشه از تفکیکشون کلی شکلای آشنا از حیووونای مختلف-هر حیوونی که فکرشو کنی، از دایناسورا بگیر تا پرنده ها- یا آدمای مختلف مثل پادشاها، نوزادا،جنگجوها و کارگرها و بعضی وقتا هم شخصیتای کارتونی و انیمیشنی مثل میکی موس، اژدهای آرزوها، غولها و تایتانهارو میشه دید.اینکه بتونیم رو ابرا شکلارو پیدا کنیم اعتیاد سنگینی داره چون اگه چند وقتی از ابرا خبری نباشه براتون اعصاب خورد کن میشه.هرچند وقتایی که آسمون ابرداره، شب هم هست و اتفاقن ماه کامله و نمیشه ماهُ درست و حسابی دید باز اعصاب خوردی داره چون با ماهی که خیلی دوسش داریم نمیتونیم درست و حسابی عشق بازی کنیم.بهترین مکان واسه عشق بازی با آسمون وقتیه که کنار دریائیم یا بالای کوهیم یا تو کویر.البته اینم باز بسته به شرایط آب و هوایی هستش اما شما بهترین حالتارو تصور کنید.مثلن وقتیکه ماه کامل میخواد از پشت دریا طلوع کنه، یا تو نزدیک ترین حالت ممکن به ماه کامل بالای کوه و قله ای یا وقتیکه غروبِ ماهُ سرخُ تو سرمایِ استخون خوردکن کویر میبینی.حالتای دیوانه کننده ی دیگه از آسمون وقتیه که میتونی دروازه ی ستاره هارو به سمت زمین ببینی و ازش عبور کنی به سمت هیچ.ستاره ها در پیوستگی عجیبشون بهم معرف علم و دانش عمیقی هستن.هر ستاره مثل یه بخشی از اطلاعات هستیه، وقتی این ستاره ها بهم وصل میشن دچار نوعی ترکیب و در نتیجه مقدارجدیدی میشن.مثلن اگه دوتا ستاره باهم برخورد کنن نتیجش ایجاد یک سیاره میشه.حالا اگه ستاره ها باهم برخورد نکنن و فقط در ارتباط با هم باشن با توجه به نیروهای گرانشیشون باعث ارتباطای سیگنالی و مداری میشن که این هم نوعی تبادل انرژی هستش.به طور کلی ستاره هارو میشه مثل یک صفحه ی بُرد کامپیوتری دونست که توسط خطوطی که معلوم نیستن بهم وصل هستن که باهم اطلاعاتشونو سهیم میشن به تعبیر دیگه جزئی از کل هستن که وقتی همه ی اطلاعات ستاره هارو باهم جمع کنیم به اون دانش کلی میرسیم.دانشی که دست خداست یا موجوداتی فرا زمینی.اینکه ماهم جزوی از این نقشه هستیم خیلی بامزه و جالبه ولی اینکه چرا زندگی زمین و آدماش به همچین وضع فلاکت باری افتاده واقعن جای تاسف داره.من مقصر همه ی این ماجراهارو از اون چشم جهان بین آمریکایی میبینم و به نظرم احمق ترین آدمای دنیا سیاستمدارای آمریکایی هستن، چون با اینکه اونا از اون چشم به دنیا نگاه میکنن با اینحال ایده های رستگاری در نظم نوین جهانیو در جنگ و استعمار میبینن.در حالیکه اون چشم زیبایی های زیادیو میبینه و نشونشون میده با اینحال چهره ی وحشت و ترس مثل اینکه سود مالی زیادی براشون داره و این هم خطا و اشتباه بزرگیه که اونها مرتکبش هستن که میخوان با دلار اقتصاد جهانو به انحصار خودشون در بیارن و هنوز نتونستن چیز دیگه ای جایگزینش کنن.درحالیکه چینی ها با ایده ی رمز ارزها تونستن اقتصاد دنیارو متحول کنن و اگه آمریکایی ها به دنبال صلح و آرامش بودن میتونستن از این ایده حمایت جهانی کنن تا چهره ی دیگه ای از خودشون نشون بدن اما وقتی اونا حتی مازاد تولیدشون در بخش کشاورزیو به فقرا و نیازمندای جهان نمیفرستن دیگه چه انتظاری میره که بخوان با دنیا در صلح باشن.بگذریم...

دیروز وقتی سر ظهر خوابیدم، تو خوابم دیدم که اشک فرشادو-دامادمونو-برداشتم و گذاشتم رو آسمونا بین ستاره ها و بهش گفتم حالا چهره ی این آدم کامل شد.خطوطی بین ستاره ها کشیده شد و شکل صورت یه آدم پدیدار شد، بعدش همون شکلُ روی ابرا دیدیم و بعد از خواب بیدار شدم.

خیلی وقت بود اینطوری ننوشته بودم، لب تابو که باز کردم یه قسمت از سریال فرندزو دیدمو بعدش چنتا وبلاگ خوندمو بعد آفیسو باز کردمو شروع کردم به نوشتن.کاری که اینروزا خیلی با خودکار انجام میدمو امشب با صفحه کیبورد انجام دادم.دیشب یکی از خودکارام بعد یک ماه زندگی عمرشو داد به کلمه ها و رستگار شد.صفحه کیبوردِ این لب تابمم وقتی رستگار میشه که لب تاب دیگه هیچ جوره نتونه هیچ کاری کنه و اما خودم زمانی رستگار میشم که بتونم ایده هامو عملی کنم.برای من جهان هر روز بیشتر از روز قبلش معنا میگیره، بخاطر این معنا باید از تمام اندیشمندانی که تئوریای مختلفی مطرح کردن تشکر کنم.از تمام ماجراهای طبیعت-آتیش سوزیا، سیل و بلایای طبیعی-که خودشو به چالش میکشونه مثل همیشه در حیرتم و اینو میدونم که باید دست همدیگرو بگیریم و همدیگرو حمایت کنیم.اگه جنگلای ترکیه میسوزه میشه بجای اینکه از آواره شدن مردم گزارش تهیه کرد و تو رسانه ها پخش کرد از تجهیزاتی که کشورای مختلف برای مهار این بلای طبیعی که میتونه گریبان گیر همه بشه، گزارش تهیه کرد که چطور:

 " بنی آدم اعضای یکدیگرند؟یا یکپیکرند؟-فرقی نداره،هرکدوم خوشگلیای خودشو داره- که در آفرینش ز یک گوهرند".

ماه گم شده ی آذر

برای تمام دیوانه ها که خواهان ماه هستند..

وقتی‌ ماه پشت ابراست و بارون میاد چیکار کنیم؟با بارون حال کنیم یا اینکه دلتنگ ماه بشیم؟

در طول سی شب نهایتن ماه سه شب کامله، حداقل یه شبش ابری و بارونی نباشه یا ابرا جوری باشن که بشه از بینشون هرزگاهی ماهو دید!

دیدن ماه کامل از خوردن نون شب برا ما دیووونه ها واجب تره، اما مگه این ابرا حالیشونه؟ وقتی نیستن و آسمون صافه انقدر به اون آبی لاجوردی نگاه میکنیم تا رنگ چشمامون آبی میشه و یا تو سیاهی شب حتی سفیدی چشمامون سیاه میشه.وقتی که ابرا هستن سرگرم بازی با ابرا میشیم و سر و شکلشونو برای اینکه بفهمیم چه تصویریو ساختن پیدا میکنیم، خیلی وقتا شکلای ابرا شبیه فکرامون میشه اما بعضی وقتا که حوصله ی فکر کردن نداریم ابرا بهمون نشون میدن به چیا و کیا فکر کنیم!

وقتی ابرا خیلی زیاد باشن هیچ فکری نمیکنیم جز اینکه منتظر بارون باشیم.وقتی که بارون میباره، شاد و غمگین میگذرونیم...

وقتی ماه شبیه داس نقرست یعنی اولین، دومین و سومین شبی که ماه تو آسمون هویدا شده و داره دلبری میکنه، زمانیه که داسِ نقره گردن دیووونه هارو مثل گندم از ته میزنه.آخه از وقتی که ماه -حدودن از هیفدهم و هیجدهم تقویم-  دیگه پیداش نمیشه تا اوایل ماه بعدی، دیووونه ها انقدر سَرَک میکشن و گردنشونو بالا میارن تا ماهو پیدا کنن که گردنشون دراز میشه و شبیه زرافه میشن. بخاطر همین ماه لازم میدونه قبل اینکه کله ی دیوونه ها از جو و فضای زمین خارج بشه اونارو قطع کنه.وقتی گردن دیووونه ها کوتاه میشه، میشینن یه گوشه ی دنیا و لحظه هارو در انتظار رسیدنِ ماه کامل با سیگار، سیاوش قمیشی، اخبار هواشناسی، فیلمای بروسلی، چارلی چاپلین، بَرفکای تلوزیون و دسشویی رفتن زیاد میگذرونن.وقتی ماه شب چهارم، پنجم و شیشمو میبینن انگار که یه قاچ هندونه ای از ماه نصیب شیکم گرسنشون شده که با ولعی سیری ناپذیر به سراغ غیب کردن این قاچِ خوشمزه میرن.حتی دیووونه ها تو این شبا بهم ماه تاروف میکنن و میگن بفرما کَـره خوری نابی..اینطوری میشه که دیوووونه ها دور هم جمع میشنو ماه میخورن.هر دیووونه ای با توجه به ذائقش ماهو مـیـبـَلـعـه.مثلن یکی نمک میزنه، یکی لای نون بربری میپیچه و یکیم با سس قرمز میخوره...

وقتی ماه نصفه و نیمست دیووونه ها احساس میکنن با جهان رابطه ی عمیقتری برقرار میکنن، از این شب تا کامل شدن ماه، دیووونه ها چرخه ی رشد فکری و فلسفی پیدا میکنن.چون نیمه ی دیگه ی ماهو در پیوند با عقل و احساس هستی میدونن.در واقع در بخش پنهان ماه، خورشیدی وجود داره که ما نمیبینیمش ولی میتونیم حسش کنیم. از بُـعد دیگه ای هر پدیده ای که نیمه ی ماهو میبینه میتونه با ماه ترکیب بشه و نتیجه ی عجیبشو ببینه.ضمن اینکه باید اضافه کنم دیوووونه ها علاوه بر ترکیب با ماه و پیدا کردن چهره ی آسمانیشون باید روی زمین هم جفتی پیدا کنن تا چهره ی زمینیشون رو هم کامل کنن.برای باز شدن موضوع خودمو مثال میزنم تا مبحث آشکار و قابل هضم بشه.وقتی نیمه ی چپ قلبم که وظیفه ی پمپاژ خونو به عهده داره با نیمه ی راست ماه یعنی سمتی که نقش نیم رخ عاشق ماه قرار داره و وظیفش انتقال خون به قلبه ترکیب میشه، تغییر ی در جسم و روانم به وجود میاد.موجود نیمه آدم و نیمه حیوانی میشم -هر آدمی حیوون مختص به خودشو پیدا میکنه- که به دنبال کشف راز معمای عاشقی کردن در صورت صُبَلِ فلکی آسمانها رها میشه.اسطوره هایی که به عنوان دیوووونه های اولیه شناخته شدن و ماه بخاطر مقام بالاشون در جنون، بهشون جایگاه آسمانی در بین ستاره هارو داده.هفته ی پیش که به آسمون نگاه کردم خودمو در مدار سرنوشت عقربــآدم دیدم.تو چند ثانیه دگردیسی کردم، سَرَم آدم بود اما دستام، کمرم، پاهام عقرب سفیدی شد به علاوه ی دُمی که بتونم در مقابل نیروهای اهریمنی سیاه از خودم دفاع کنم.

تجربه ی موجود دیگه ای بودن به دیووونه ها کمک میکنه تا با زاویه ی دید حیونای مختلف آشنا بشن و هستی رو از نگاه اونا بشناسن و مثل اونا تفکر و اندیشه کنن-جلوتر درباره ی چگونگی وضعیت تفکر و اندیشه در دیووونه ها صحبت میکنم-.نگاه کردن دنیا از چشم یه عقرب بهم کمک کرد تا حرکت راحت بین این سر دیووونه خونه تا اون سر دیووونه خونه داشته باشم، به راحتی میتونستم از زیر در و درز در رد بشم و به اطاق دوستام سر بزنم.با اینهمه گذر از این شب به راحتی نیست چون همونطور که اشاره کردم باید چهره ی زمینیمو پیدا کنم، جفتی که زاویه نگاه جدیدی بهم اضافه کنه وگرنه ماموریتی که ماه بهم داده تکمیل نمیشه و دست خالی نمیشه به دیدن ماه کامل رفت.بعد عبور از اطاقای دوستام که یکی شیر با بالهای عقابه،یکی گرگ با دم پری دریایی، یکی نهنگ نیزه ی سه شاخه به دست، یکی جغد در حال پروازو نوزاد انسان به دست،یکی گربه ی سیاه با دم کلاغ، یکی ماری که خودشو بلعیده بود و کلی موجود عجیب و غریبِ دیگه که یا جفت گیری کردن یا مثل من به دنبال جفت میگردن...نا امید از پیدا کردن جفتم به حیاط رسیدم که یکهو چشمم به مگسی خورد .روی فضله ی گربه نشسته بود و داشت با اشتها غذا میخورد.خیلی آروم بهش نزدیک شدم و بعد با آرواره هام بدن سبز فسفریشو گرفتم تا فرار نکنه.سریع بهش گفتم: بالهات برای من.با ویز ویز پرسید:اونوقت چی مال من؟و منم آرواره هامو بهش پیشنهاد دادم.ما دوتا اونشب ترکیب شدیم، من که به خیال خودم میتونستم با بالهای مگس پرواز کنم بخاطر سنگینی بدنم نتونستم این حسو تجربه کنم و همونطور که سینه خیز داشتم به اطاقم برمیگشتم صدای ویز ویز مگسو شنیدم.گفتم:جانم؟گفت:من نمیتونم با این آرواره ها حرکت کنم.منم گفتم: با بالهای تو نمیتونم پرواز کنم.گفت: بیا دو تا دست بهم بده، گفتم: عوضش چی به من میرسه؟گفت:نوکم.گفتم: نوکتو نگه دار باهاش گوهتو بخور من چشماتو میخوام.مگس گفت: اینطوری که دیگه ماهو نمیتونم ببینم، گفتم: خب یکیشو بده..مگس ویز ویز کنان قبول کردو در اِزای دو دستم  یه چشم ازش گرفتم.مگس با دو دست و دو آرواره ی قیچی مانند، با یه چشم و بدون بال، افتان و خیزان تو سیاهی ناپیدا شد و من با چهار دست و سه چشم و دوبال، سینه خیزان راهی اطاقم شدم و به ماه نیمه خیره موندم.جالبیه چشم سوم اینبود که دوتا چشم خودمو بسته بودم و با چشم سوم مگسیم ماهو نزدیکتر و مکعبی میدیدم.همینطور که داشتم از دیدن جهان مکعبی لذت میبردم و احساس و اندیشه های جدیدی سراغم میومد، منتظر نشستم تا بچه های عقرب+مگسیم شروع به رشد و نمو روی کمرم کنن.نر یا ماده بودن برای تولید مثل مهم نیست چون این تفکر هستی شناسانه ی دیووونه هاست وقتی که میدونیم بیشتر از هر تولید مثل جسمی به تولید تفکر با ترکیبهای نامرتبط و متضاد نیاز داریم.به این ترتیب هیچ مسیر تکراری و الگوی یکسانی برای زندگی ما دیووونه ها وجود نداره.ما به دنبال آزادی بی قید و شرط هستیم، تفکر آزاده که استعداد زندگیمونو شکوفا میکنه، شکوفایی فرم در محتوا و یا محتوا در فرم.ترکیب دوگانه ای که فرآورده و محصول نهایی منتج به اندیشیدن میشه.

خوووب این قسمتو بخونین تا با یه بار خوندن متوجهش بشین وگرنه با خوندن بار دوم و سوم این قسمت هیچ چیزی دستگیرتون نمیشه:

اندیشه در مرتبه ای بالتر از تفکر قرار داره، تفکر مثل بازی پازل کنارهم چیدن اطلاعاته بدین ترتیب شکلی اولیه به دست میاد که دو بخش مجزا اما مکمل هم داره که اسمشو فرم و محتوا میزاریم.-.فرم دارای ۳بعد است:۱:جامد،۲:مایع،۳:گاز.به طور مثال بدن انسان ترکیبی از این سه بُعد است.محتوا نیز دارای۳بعد است:۱:چیستی؟(در این مولفه موضوع با سوالی مطرح میشود.در مثالِ انسان، موضوع “انسان چیست” مطرح است).۲:چرایی؟(در چرایی رابطه ی علت و معلولی مطرح است،در مثالِ انسان علت شکل گیری این موجود را پیشرفت طبیعت میدانیم و معلول آن طبیعت است که نیاز به تکامل دارد).۳:چگونگی؟(در این مولفه با شناسایی عملکرد کنشگرها متوجه شکل گیری پدیده ها میشیم،در مثال، انسان با انجام دادن اندیشه هایش، موجب تغییراتی در هستی میشود).مابین عملکرد فرم و محتوا، فضایی خالی وجود دارد که آنرا فضای اندیشه می نامند.پس از رفت و آمد اطلاعات، پرونده ی طبقه بندی شده در تفکر برای دستور نهایی و ابلاغ فرامین به درون فضای اندیشه فرستاده میشود تا با مشاهده و پردازش پرونده، اندیشه تصمیم نهایی را اتخاذ و به تمام سیستم عصبی برساند.در مثالِ انسان، اندیشه بالاتر از تفکر قرار دارد چرا که انسان میتواند به طبیعت آنچه را که می اندیشد افزوده کند و به تعبیر دیگر اندیشه همراه با عمل یا کنش انسان همراه است.

زمانیکه دیووونه ها با ماه شب کامل مواجهه میشن لحظات سخت و ترسناکی پیش رویِ مدیریت دیووونه خونه قرار میگیره.شبی که همه ی دکترا، پرستارا و مددکارا به حالت آماده باش در میان تا از این شبا همه به سلامت گذر کنن.به طرز عجیبی دیووونه ها تو این شب مثل دریا جذرومد میکنن و طوفانی میشن.در زمانهای گذشته به هر نحوی میخواستن تا مانع دیدار دیووووونه ها با ماه کامل بشن؛ یکبار همه ی دیوونه هارو تو سالن تلوزیون جمع کردن، سالنی که پنجره های کوچیکی رو به حیاط داره اما دیووونه ها با شکستن در آهنی بزرگ راهشونو به حیاط بازکردن و بعد اون شب سه تا از دیووونه ها به اطاقاشون برنگشتن.هفت ساعت زمان بُرد تا با گشت و گذارِ بی وقفه در حیاط، جنازه هاشونو زیر درخت بزرگ تو حیاط پیدا کردن که زنده به گور شدن. یکی از دیووونه ها که لقبش "گورکنِ" اینکارو کرده بود، گورکن تو صحبتاش گفته: اون سه تا دیووونه گفتن ما دونه های درخت سیبیم، مارو تو زمین بکار.اون سه تا خودشونو در کمال رضایت و شادکامی تقدیم زمین کردن تا درخت بشن.گورکَن زندگیشو از وقتی یادشه که تو امامزاده ابراهیم روستای بَهرِمان همراه با پدرش جنازه هارو میشستن و خاک میکردن، گورکن روح جنازه هارو میدیده و باهاشون صحبت میکرده.اولین بار که این اتفاق افتاده شیش سالش بوده و شنیده که جنازه بهش گفته: همسر و برادرم به من خیانت کردن و کشتنم، به پسرم بگو انتقاممو بگیره.فردای اونروز وقتی پسر بیچاره ی مقتولو میبینه ماجرارو براش تعریف میکنه و پسر بیچاره در حالیکه داد میزده: میکشمشون از غسال خونه با عصبانیت بیرون رفته و فرداش جنازه ی همون پسر،مادرش،عموش و معشوقشو میارن تا دفنشون کنن.معشوقه ی پسر هم که دختر عموشه قبل کشت و کشتار خانوادگی، پسرعموشو میبینه اما تلاش دختر برای نگه داشتن پسربیچاره بی فایده میمونه و بعد دیدن جنازه ها با دسته ای گل سرخ قرمز خودشو درون رودخونه میندازه و غرق میکنه.گورکن خودشو مقصر خونایی که ریخته شده میدونست و از اون به بعد کم حرف شد و بیشتر با روح جنازه ها صحبت میکرد.سالها میگذره و وقتی گورکن هیجده سالش میشه، روح هاشمی رفسنجانی سراغش میره و میگه:خوب گوش کن گورکَن، تو باید ماجرای مهمیو به گوشِ پسرام برسونی.گورکن میپرسه: شما چطور تونستید تا اینجا بیاید؟ هاشمی میگه: چون نافشو اینجا مدفون کردن و ادامه میده که چطور تو استخر کشتنش و حالا پسراش باید در جریان قرار بگیرن تا انتقام خون پدرشونو بگیرن.بعد این ماجرا گورکَن فریاد زده که اکبرو کشتن، خونشو ریختن.مردم شهر که هنوز خبر ماجرای مرگ هاشمیو نشنیده بودن براشون عجیب میشه رفتار گورکَن و به اطلاعات گزارش میدن که گورکن محلشون همچین حرفی زده، نیروهای امنیتیم خیلی سریع وارد عمل میشن و گورکَنو بعد مداوای مغزی وارد این آسایشگاه میکنن و تا مدتها به گورکَن پوزه بند میبندن تا حرف زدن یادش بره.بعد ماجرای زنده به گور شدن سه تا دیووونه اونو به اطاق سفید میبرن و برای همیشه از کنار دیووونه ها پَر میکشه.

یکی دیگه از ماجراهای مقابله ی مدیریت با دیووونه ها برای ندیدن ماه مربوط به نصب ورقه های آهنی به پنجره های اطاقا میشه اما در مقابل دیووونه ها کله هاشون به ورقه های آهنی کوبیدن و دو تا از دیووونه ها بخاطر همین موضوع خونریزی مغزی کردن و پرَکشیدن.تا اینکه مدیریت آسایشگاه عوض شد و مدیریت جدید تصمیم گرفت تا با روشهای جدید و نوین در جهت علایق دیوونه ها رفتار کنه.اختیار پنجره هارو به دست دیووونه ها سپرد و تو شبایی که ماه کامل میشد "موووون لایت" بتهووون پخش میکرد تا به فضاسازی ارتباط هرچه بهتر دیوووونه ها با ماه کمک کنه.مدیریت جدید این روشو برای درمان دیووونه ها موثر میدونست و اسمشو ماه درمانی گذاشت.حتی خود مدیریت جدید تو این شب لباس سفید میپوشه و تا طلوع رو پشت بومِ آسایشگاه میموند.خیلی از دیووونه ها معتقدن که مدیریت جدید خودشم دیوووونست و اولین شبی که با مدیریت اون ماه کامل بوده اسبیو دیدن که بالا تنش انسان بوده و در حالیکه بالهای بزرگش سایه ی عجیبی روی حیاط انداخته، مشغول پرواز بر برفراز آسایشگاه بوده.

برای دیوووونه هایی که ماهُ میخوان هیچ راه برگشتی نیست، دیووونه ها به دنبال به دست آوردن ماه هستن.ارمغانی از عشق برای تقدیم به معشوقه هاشون.دیووونه هایی که با ماه کامل، کاملترین وجه دیووونگیشون به حرکت درمیاد و باعث میشه هر موجودیو که باهاش جفت شدن قربانی ماه کنن تا عشقشونو به ماه ثابت کنن چون معتقدن عشق هدیه ی ماهه و اگه بخوان لایق عشق بیشتری باشن باید جفتشونو قربانی کنن.دیووونه ها بعد افزوده شدن احساس جدیدی که از عشقِ به معشوق براشون حاصل میشه در آموختن فلسفه ی بی پایان جنون عشق به ماه، اندیشه های جدیدی در جهت رشد نصیبشون میشه که این حرفا بدون اینکه تبدیل به کتاب یا جزوه ای بشه فقط از دهن خودشون قابله شنیدنه پس اگر احیانن با دیوووونه ای در زندگیتون در ارتباط هستید از قربانی شدنتون نترسید و برای فهم حرفاشون هیچوقت تلاش نکنین بلکه فقط همراهیشون کنید.به دیووووونه ها پیامبرای بدون کتاب میگن چون پیام آور عشق از ماورای زمین هستند.

وقتی ماه از آسمون شبا میره خاموشی سراغ دیووونه ها میاد، تو این مدت دیووونه ها در سفیدی پشت ماه به مهمونی شعر و شراب مهمونن.  

پ.ن:

کیانا یکی از دوستای دیووونم که گیلیم خودشو از ماه بیرون کشیده میگه:آدمایی که تو زندگیمون وارد میشن گِره های مشترکی میزنن که با تغییراتشون تاثیر متقابلی روی ناخودآگاه زندگیمون میزارن.این متن حاصل گره های مشترکم با کیاناست.

 

چـــه مــیــــــکــــنی در جــهـــان بــــاران هـــــا؟با که قسمت میــــکــــنی نــارنـــــگی ات را؟

تو کجایی؟

یک ساعتی هست که رویِ پشتِ بوم خونه،نشستم زیر بارون تند پائیزی.از کاپشن چرم مشکی رنگم بارون سُر میخوره و روی زمین چکه میکنه.سرما به تمام بدنم رِخنه کرده اما هنوز به هسته ی گرم داخل بدنم نفوذ نکرده.موهام چسبیده به سَرَم و بارون تمام صورتمو شسته،ازگردنم آب به درون بدنم راه پیدا کرده و تیشرت سبز رنگمو خیس کرده.با کوچکترین بادی به لرزه میفتم اما همچنان معتقدم میتونم بیشتر از این هوا لذت ببرم.یه شعار ساختم که میگه: "بی چترِ بارانی به از چتر و دانایی"..

در گستره ی بی مرز این جهان تو کجایی؟

آتش درونِ رگهایم شعله میکشد،لُخت در سرمای باران نشسته ام تا پوست خاکستر شده ی مرده اَم را باران بشورد،تا افکار پوسیده و زشتم را پاک کند،تا سلولهای سوخته را در خاک گلدان مغزم با دستهای آبی خود بکارد تا دوباره سبز شود.نشسته ام تا سیستم عصبی عصبانیم را در رایحه ی خوشِ آب و خاک تسکین دهم و چشمان تار شده ام را شفاف کنم تا اجسام در هم فرو رفته را تشخیص دهم.درختها، خانه ها، تیر چراغ برق، کوه، مزرعه ی درخت سیب، جاده ها و آدمها را از هم تفکیک میکنم.زنگار از رنگها میزدایم و رنگ زرد و قرمز و نارنجی پائیز را میفهمم.سبزی سوخته ی درخت انجیر را حس میکنم.سفیدی و موج ابرها را لمس میکنم.گوشهایم با ملودی باران از چرکها و چروکهای نُتهای بدون آلایش،خالی و صاف میشود.صدای جدا شدن برگها از شاخه ها را میشنوم،صدایِ مورچه ها را در عمق زمین که ترسی از پائیز و زمستان در گلویشان حبس شده را میشنوم.صدای گریه یِ خورشید پشت ابرها را میشنوم.پوست بدنم در هوای باران نفس میکشد،زخم هایم را شسته و همچون اسفندیار روئینه تَنَم کرده است.دستهایم همچون قنوت نماز معبد بوسه ها از آبهای جاری شده و کاهنه ای از نور که آغوش پذیرنده ی تازیانه های وحشی طوفان بلا بوده برای مسح جسم نوزاد نوع بَشر از آسمان فرود آمده.به نام مادر برای آنکه آبستن تمام منظومه های بیکران تخیلات آدمیست،به نام پسر که در برابر طوفان بلا قد برافراشت و با سلاحی از عشق آنرا خاتمه داد و به نام روح القدس که محیط است بر هرچه هست و نیست.حالا آسمان آبی لاجوردی را میبینم و رنگِ عمق آسمان را ستایش میکنم.نقطه ای در قلب آسمان همچون ستاره ی طلایی میدرخشد،آنجا شیبالبا قرارگرفته،راهی برای خروج از زمان وفضا که رستگاری پس از باران را نوید میدهد.

در دورترین جای جهان ایستاده ام من:کنار تو..

زمانیکه عشق وارد زندگیم شد مثل کوری بودم که اولین نور زندگیشو دیده.نقطه ای که سیاهیو شکافت و سفیدیو تابوند.از دل اون نقطه تمام هستی پدیدار شد و چرخش دایره وارِ طبیعتُ دورِ اون نقطه دیدم.عشق همه چیزو درونش میکشید و پیوسته بزرگتر میشد.ناشناخته ترین حسی که برای فهمش همه ی زمانو از من میگرفت و از خودم بی خبرم میکرد.زمانیکه به انعکاس تصویرم درونِ آینه ی عشق نگاه کردم آخر قصه ی زندگیمو دیدم.دستمو رویِ گونه های معشوقم کشیدم و درون آینه حَل شدم و جزئی از عشق شدم.اما واقعیت روایت متضادی از تصورات عشق برایم ساخت،سَر به هوا و ولگرد خیابونم کرد،کم حرف و درونگرا شدم،به خودم میگفتم:شاعر بی قلم و عارف بی خدا،فارغ از مکان و زمان،مَست و دیوانه،داغونو آواره...عشق غافلگیرم کرد،یَقَمو گرفتُ زمینم زد.هرچی جلوتر میرفتم عشق بی رحم و خشن میشد،رویای قشنگِ دو بالِ دور پرواز تبدیل به کابوسِ ترسناکی از بریدن بالهااام و سقوط درون چاه مخوفی شد.عاقبت نقطه ی سیاهی از دل سفیدی شروع به تابیدن کرد،هرچی بالا میرفت بزرگ میشد و سیاهی همه جارو فرا میگرفت.درختا خشک شدنو برگا تو سیاهیا فرو میرفتن.گلها پژمرده و پروانه ها بین خارا زندانی و زخمی شدن.هرچی بیشتر دست و پا میزدم مثل مرداب بیشتر تو سیاهی فرو میرفتم.رفته رفته از عشق نا امید میشدم،بد بینی به عشق تموم بدنمو داشت سیاه میکرد تا اینکه یاد اولین ملاقاتم با عشق افتادم...از خودم پرسیدم من از عشق هیولا ساختم یا عشق میخواد از من هیولا بسازه؟همون لحظه نقطه ی سیاه تبدیل شد به یه نقطه ی سفید،نورِ ماه نجات دهنده به سراغم اومدو دستمو گرفتُ از سیاهی بیرونم کشید.حالا نشستم به عبادت عشق،در روشنایی روز با نقطه ای سیاه و درسیاهی شب با نقطه ای سفید لحظه هامو مینویسم.

در گستره ی ناپاکِ این جهان تو کجایی؟

وقتی برای اولین بار نگارو دیدم،تو راهروی ساختمان جنوبی دانشکده مدیریت ایستاده بودیم و خورشید داشت از پنجره ی بزرگ راهرو به داخل ساختمان میریخت.مقنعه ی نگار از سَرِش افتاده بود و نور خورشید از بین تارهای موی ژولیده و فرق از وسطش میدرخشید.وقتی محو تماشای شخصیتش شدم تمام سروصداهای اطرافمون ساکت شد،ساختمون و دانشجوهاش سیاه شدن و فقط نگار زیر نورِ خورشیدی که از پنجره میومد ایستاده بود.خنده ی روی لبش و اطوارای صورتش ترکیبی از زیبایی با شیرینی و مسخرگی تواَمان بود.همین ترکیب دیووونه کننده رویِ زبونِ بدنش هم جلوه میکرد.طرز ایستادنش و ژست دستاش خیلی بامزه به نظرم میرسید.پالتوی قهوه ای ساده ای تنش بود که یه گل نرگس سفید رویِ قلبش میتپید.از اون لحظه تا الان لحظه ای نبوده که از فکرش منفک بشم.احساس عشقم هنوز بهش ادامه داره و هیچکس نتونست جای خالیشو پُر کنه چون نگار مثل ماه، نورِ خورشیدی که تو سیاهی بهش میتابرو نشونم میده...

در پاک ترین مُقام جهان ایستاده ام من:

بر سبزه شورِ این رودِ بزرگ که می سُراید برای تو....

نقاش در حوضِ نقاشی

دیوانگیم را پشت هیچ نقابی پنهان نمیکنم.

نشسته ام یا خوابیده ام یا راه میروم،بی فایده نیست اما لزومِ مصرف اینهمه انرژی در چیست؟انگیزه میتواند نجات دهنده و یا همانند نامش برانگیخته کننده باشد.لحظه ای که در دریا بر روی موج بازی میکنی،پاهایت را به شنِ سفت شده ی کف دریا میزنی و بلند میشوی،یا به سمت موجها حرکت میکنی تا آنها را بشکافی،تمام شادمانیت را با دریا قسمت کرده ای اما چه کسی نمیداند که یک باد سهمگین میتواند چندین موج با قامتی بلند و با قدرتی بیشتر از توانِ انسان را نمایش دهد.حتی لحظه ای میتواند پاهایت به شن و ماسه های سفت شده ی کف دریا نرسد،تلاشت برای پائین رفتن و بعد بالا آمدنت بی فایده شود.چه میتوان گفت،نمیدانم آنچه که میتواند نا مطمئن باشد چگونه به ما اطمینان میدهد که در بستن پیمان و وفای به عهد هیچگاه دروغ نخواهد داشت؟!

دویدنم در آخرین مواجه با آنچه که تمامم را از خود پُر کرده بود بی فایده ماند. چشمانم لحظه ای به کمرکش کوه جلب شد،ماه در امتداد جاده،بر بلندی کوه میدرخشید. تابلوی نقاشیم کامل میشد و از دیدنش حَظ میبردم اگر تنها به تماشای این تصویر با تصور آنکه تو آمده ای مینشستم.در اوجِ مرکز تصویر نقاشی حضورت را میکشیدم،بر زبانم حروفِ بی نظم چیده میشدند،نُت ها " دو رِ دو سا سُل لا ها ؟ " گیج میشدند.پای رفتنم راست میشدو پایِ ماندنم چپ.انقباض با نبض تند،نفسهایِ سخت و کُند.به آنچه که میکشم و یا حتی به آنچه که مینویسم و یا بدتر،به آنچه که میدانم حمله میکنم.کوه و ماه و جاده،چراغهایی در اطرافِ شمشادهای بلندِ دورِ خانه.همه را خط میکنم،رویِ هر خط دستانم خم میشود،دفترم از اَبر حذف میشود،از خورشید و نور کم میشود.شب سر میرسد با ناله ای از گُرگ...

نبود،آنچه که تصور نقاش بود در رسیدن به تصویری که انتظارش را داشت شکل نگرفت.نقاش برگشت،به روبرو نگاه میکرد.ماه سایه نقاش را کشیده بود،صدایِ دریا می آمد.