درخت زندگی
امروز برای درخت کهن سالِ وسط باغ اتفاق عجیبی افتاد.طبق روال هرشب جا انداخته بودم وسط باغو داشتم ماهو ستاره ها، سیاره ها و منظومه هارو رَصَد میکردم.رفته رفته ابرا میومدن و به آسمون حجم میدادن.باد تندتر میوزیدو سرما بیشتر میشد.پتو رو تا گردنم بالا کشیدمو خیره شدم به آسمون تا ماهُ برایِ رفتنش پشت ابرا بدرقه کنم.طولی نکشید که ابرا کل آسمون بالای سرمو پُر کردن و ذوق زده و هیجان زده منتظر اولین دونه ی بارون تو ساعات اولیه ی شروع تابستون بودم.صدای آسمون قلمبه و بعد رعد برق وحشتناک چهره ی آسمونو خشمگین کرد.لحظه به لحظه هیجانم بیشتر میشدو سوزِ سرمای دَمِ صبح افتاد به جونم و مو به تنم راست کرد.خودمو زیر پتو یه تکونی دادمو خنده کل وجودمو گرفت.طولی نکشید که خنده ی وجودم جاشو با ترس عوض کرد،پشت ابرا نور سفید رنگ ماه شدت گرفته بود،ابرا شروع کردن بهم پیچ خوردنو سروصدا کردن،صدای انفجار ابرای باردار وقتی که باهم ترکیب میشن و قلمبه تر میشن از ترسناک ترین صداهای طبیعته.ابرا شبیه ماری که چنبره زده باشه،دایره ای شدن که پیوسته به دور خودشون میچرخن.نور ماه پشت ابرا بیشتر میشد و صدای صاعقه های پی در پی آسمون خوفناکتر.درخت تنومندِ کُهَن زیر نور سفید پشت ابرا شروع به درخشیدن کرد،تلالوی برگای درخت مثل انعکاس نور در آینه اونقدر زیاد شد که چشمامو زَد.نور سفید همه جارو گرفت.پلکم هنوز سفیدیو احساس میکرد،دستمو جلوی چشمام گرفتم.چشم چپمو یواش باز کردمو ترسون از بین انگشتام به حادثه ی روبروم نگاه میکردم.نور سفیدی که از بالای ابرا پائین میومد کاملن درخت کهنُ روشن کرده بود.رنگ سبز برگای درخت خیلی سریع از پائین تغییر کردنو تا تاج درخت بالا اومد،رنگِ همه برگا زردوقرمز شد،پائیز یهو اومد!باد برگارو از درخت جدا میکرد اما بجای اینکه برگا به زمین بیفتن به سمت آسمون جذب میشدن.هر برگی که به ابرای چنبره زده میرسید آتیش کوچکی به دل ابر مینداخت و باعث میشد ابرا بزرگو بزرگتر بشن.درخت کهن،در گذر از آخرین شبِ بهارِ سیزدهمین قرن زندگیش و تابستانی که در لحظه ی آغاز به سرانجام رسید و با گذر آنی از پائیز به گونه ای لخت شد که فقط با بارش اولین برفِ زمستان آرام میگرفت..زمین زیرِ پام به لرزه در میاد،روح سفید رنگِ مردی با ریش و موهای بلند سفید با چشمای یخی و تن پوشی از زره جنگی به همراه شمشیری نقره ای در دستِ چپ از خاک بیرون میاد و آزادانه شروع به پرواز دور درخت میکنه و بعد روح زنی با لباس حریر نازک سفید،موهای بلند و فرفری،به همراه جامی طلایی در دست از خاک بیرون میاد.همچنین ارواح دیگری از زن و مرد،از خاک بیرون می آیند و دور درخت کهن حلقه میزنند و گویی انگشتری میشوند برای مراقبت از درختِ کهن.صاعقه ای از ابرهای وحشتِ آسمان به شاخه ای از درخت برخورد میکند و آتش درخت را فرا میگیرد.درخت میسوزد و آتش به دل ابر زبانه میکشد،نشانه ای در آسمان پدیدار میگردد و اژدهایی از دل ابر بیرون می آید، اژدهایی که با دُمَش یک سوم ستارگان آسمان را جارو کرد و بر زمین فرو ریخت.ناگهان میان ارواحِ پلیدِ اژدها و ارواح نگهبان درخت کهن جنگ سختی درگرفت،اژدهای بزرگ به زیر افکنده شد،همان مار کهن که ابلیس یا شیطان نام دارد در آتش درخت گرفتار شد.ابرهای سیاه و ارواح پلید از میان رفتند و نور ماه پشت ابر همچون دانه های سفید برف به روی درخت کهن که میسوخت آرام میریخت..
تابستان نیامده رفت و پائیز آنی گذشت و زمستان تا بهارِ قرنِ جدیدِ درختِ کُهَن،برف بارید.