function clickIE() {if (document.all) {(message);return false;}} function clickNS(e) {if (document.layers||(document.getElementById&&!document.all)) { if (e.which==2||e.which==3) {(message);return false;}}} if (document.layers) {document.captureEvents(Event.MOUSEDOWN);document.onmousedown=clickNS;} else{document.onmouseup=clickNS;document.oncontextmenu=clickIE;} لُند لُند... | زندگی

درخت زندگی

امروز برای درخت کهن سالِ وسط باغ اتفاق عجیبی افتاد.طبق روال هرشب جا انداخته بودم وسط باغو داشتم ماهو ستاره ها، سیاره ها و منظومه هارو رَصَد میکردم.رفته رفته ابرا میومدن و به آسمون حجم میدادن.باد تندتر میوزیدو سرما بیشتر میشد.پتو رو تا گردنم بالا کشیدمو خیره شدم به آسمون تا ماهُ برایِ رفتنش پشت ابرا بدرقه کنم.طولی نکشید که ابرا کل آسمون بالای سرمو پُر کردن و ذوق زده و هیجان زده منتظر اولین دونه ی بارون تو ساعات اولیه ی شروع تابستون بودم.صدای آسمون قلمبه و بعد رعد برق وحشتناک چهره ی آسمونو خشمگین کرد.لحظه به لحظه هیجانم بیشتر میشدو سوزِ سرمای دَمِ صبح افتاد به جونم و مو به تنم راست کرد.خودمو زیر پتو یه تکونی دادمو خنده کل وجودمو گرفت.طولی نکشید که خنده ی وجودم جاشو با ترس عوض کرد،پشت ابرا نور سفید رنگ ماه شدت گرفته بود،ابرا شروع کردن بهم پیچ خوردنو سروصدا کردن،صدای انفجار ابرای باردار وقتی که باهم ترکیب میشن و قلمبه تر میشن از ترسناک ترین صداهای طبیعته.ابرا شبیه ماری که چنبره زده باشه،دایره ای شدن که پیوسته به دور خودشون میچرخن.نور ماه پشت ابرا بیشتر میشد و صدای صاعقه های پی در پی آسمون خوفناکتر.درخت تنومندِ کُهَن زیر نور سفید پشت ابرا شروع به درخشیدن کرد،تلالوی برگای درخت مثل انعکاس نور در آینه اونقدر زیاد شد که چشمامو زَد.نور سفید همه جارو گرفت.پلکم هنوز سفیدیو احساس میکرد،دستمو جلوی چشمام گرفتم.چشم چپمو یواش باز کردمو ترسون از بین انگشتام به حادثه ی روبروم نگاه میکردم.نور سفیدی که از بالای ابرا پائین میومد کاملن درخت کهنُ روشن کرده بود.رنگ سبز برگای درخت خیلی سریع از پائین تغییر کردنو تا تاج درخت بالا اومد،رنگِ همه برگا زردوقرمز شد،پائیز یهو اومد!باد برگارو از درخت جدا میکرد اما بجای اینکه برگا به زمین بیفتن به سمت آسمون جذب میشدن.هر برگی که به ابرای چنبره زده میرسید آتیش کوچکی به دل ابر مینداخت و باعث میشد ابرا بزرگو بزرگتر بشن.درخت کهن،در گذر از آخرین شبِ بهارِ سیزدهمین قرن زندگیش و تابستانی که در لحظه ی آغاز به سرانجام رسید و با گذر آنی از پائیز به گونه ای لخت شد که فقط با بارش اولین برفِ زمستان آرام میگرفت..زمین زیرِ پام به لرزه در میاد،روح سفید رنگِ مردی با ریش و موهای بلند سفید با چشمای یخی و تن پوشی از زره جنگی به همراه شمشیری نقره ای در دستِ چپ از خاک بیرون میاد و آزادانه شروع به پرواز دور درخت میکنه و بعد روح زنی با لباس حریر نازک سفید،موهای بلند و فرفری،به همراه جامی طلایی در دست از خاک بیرون میاد.همچنین ارواح دیگری از زن و مرد،از خاک بیرون می آیند و دور درخت کهن حلقه میزنند و گویی انگشتری میشوند برای مراقبت از درختِ کهن.صاعقه ای از ابرهای وحشتِ آسمان به شاخه ای از درخت برخورد میکند و آتش درخت را فرا میگیرد.درخت میسوزد و آتش به دل ابر زبانه میکشد،نشانه ای در آسمان پدیدار میگردد و اژدهایی از دل ابر بیرون می آید، اژدهایی که با دُمَش یک سوم ستارگان آسمان را جارو کرد و بر زمین فرو ریخت.ناگهان میان ارواحِ پلیدِ اژدها و ارواح نگهبان درخت کهن جنگ سختی درگرفت،اژدهای بزرگ به زیر افکنده شد،همان مار کهن که ابلیس یا شیطان نام دارد در آتش درخت گرفتار شد.ابرهای سیاه و ارواح پلید از میان رفتند و نور ماه پشت ابر همچون دانه های سفید برف به روی درخت کهن که میسوخت آرام میریخت..

تابستان نیامده رفت و پائیز آنی گذشت و زمستان تا بهارِ قرنِ جدیدِ درختِ کُهَن،برف بارید.

تایپِ 98

از یه قفس آزاد میشی اما باز تو یه قفس دیگه گیر میفتی،مهم اینکه فکر کنی هیچ قفسی نمیتونه تورو محدود کنه.

میدونی چند وقتیه که انقد همه چی تو هم رفته که سخت میتونم موضوعیو پیدا کنم که دربارش حرف بزنم.نوشتن باعث میشه که مسیرمو برای گفتن راحت تر پیدا کنم.بلخره این پُستُ تو سالِ جدید میزارم تا بتونم روند نوشتنمو پیدا کنم.

زمستونِ سال97 پُر از اتفاقایی شد که کلی موضوع جدید برای فکر کردن بهم داد.خیلی بیشتر از قبل وارد داستان زندگی آدما میشم.اگه زندگی یه پازل هزار تیکه باشه فقط یه تیکشه که مربوط به خودمونه.برای پیدا کردن باقی تیکه های زندگی باید سَفَر کرد.سفر به عمق پدیده ها.شناخت باعث رابطه میشه و محصولِ این رابطه پیدا کردن تیکه ای از حقیقت گمشده ی وجودیمونه.یادتونه چند پُستِ قبل از مزه ی زندگی آدما حرف میزدم؟حالا به این فکر کن که اون مزه بخشی از این پازلَست یا یه رنگِ لازم برای تکمیل نقاشی زندگیمونه. وقتی آدمارو میشناسیم جرعه به جرعه،آروم آروم مزشون میکنیم.هیچ وقت نمیتونیم مزه ی زندگی کسیُ یهو سَر بکشیم-میتونی اما چه فایده؟-.اینم به عنوان آخرین مطلب این سطر:بعضی مزه ها خیلی تَلخَن،اما خداروشکر برای خوردنشون راهی هست.حداقل کاری که میتونیم انجام بدیم تا از نوشیدن لذت ببریم اینکه به سراغ شیرینیایی بریم که خیلی دوسشون داریم.بازشون کنیم و به اشتراک بزاریمشون.

معنا فرآورده ی فرآیندِ مسیرِ شناخت تا رابطست-این قسمتُ نگه میدارم تا بعدن مفصل دربارش حرف بزنم-.حرکت مستمر و پیوسته از مبدا به مقصد یعنی توالی احساسای مختلفی که در هر لحظه زمانی و مکانی میتونه به وجود بیاد.حتمن متوجه خنده هایِ از ته دلمون هستیم،خنده هایی که جنس و حالِ دیگه ای دارن.چون کلیتو میتونیم بشناسیم در نتیجه این انرژی اولیه باعث میشه تا به فهمِ موضوع علاقه مند بشیم.معنا لازمه ی زندگی شاده.مثل هوا،خاک،خورشید،آب میمونه برایِ زندگی.وقتی متوجه کیفیت حضورِ خودم در زمین و ماوراء زمین هستم،متوجه میشم که تاثیر متقابلمون باعث شده که زندگیُ عجیب ببینم و با اشتیاق فراووون به رمزگشائی از جعبه ی اسرارِ آمیز زندگی ادامه بدم.

برای سال 98 منتظر کلی هیجانم،از دفاع پایان نامم تا اجراهای عموم.چند روزیم هست که مشغولِ کاریم که دوسش دارم،دوس داشته باشی همدیگرو کافه تایپ ملاقات میکنیم.

زندگی متفاوت آدماست که باعث میشه به اندازه دیدن هرکدومشون فکر جدیدی بخاطرم بیاد :)

 

یادگاری دوس داشتنی زندگی

زندگی،یادگاری دوس داشتی.

دوس داشتن هدیه ایه که به قلب-دریافت کننده- و ذهن-پردازش کننده- داده میشه تا بهش فکر کنیم-قلب- و ازش حرف بزنیم-ذهن-(معیار برای تقسیم بندی های انجام گرفته نقش بداهه پردازی به دلیل حضور در لحظه ی مکانی"اینجا" و زمانی "اکنون" است).احساسای مختلفِ دوس داشتن موضوعیه که از زمان به دنیا اومدنمون تا پایان چرخه حیاتمون در حال کامل شدنه.احساس دوس داشتن اولین احساس شکل گرفته در موجودات است-نتیجه ی ساختن یه ساختمون بدونِ پِی،سازه ای میشه که در برابر هر اتفاق طبیعی تشدید شده ای آسیب پذیره-.

ما بدون اینکه بدونیم بین دوست دارم و دوست ندارم های زندگیمون حرکت میکنیم و تو کارنامه ای که  با هربار از سر به سنگ خوردنمون یا مطالعه ی مسیر موفقیتمون به خودمون میدیم نتیجه ی تائثیر مستقیمِ دوس داشتنیامونو دنبال میکنیم.

از نظر من عجیب ترین مرحله دوس داشتن تو چرخه حیاتمون،زمانِ بازکردن رُبانِ هدیه ی سُرخیه که قراره احساس دوس داشتنش خارج از محدوده ی شناخت ما به انواع احساسایی باشه که تا اون لحظه  میشناختیم.احساسی که هیچ اطلاع قبلی ازش نداریم تا بتونیم راهکاری برای مقابله،برخورد یا پذیرشش پیش بینی کنیم.لحظه ی مواجه شدن با آدمی که نمیدونیم کجا و چطور باید باهاش رفتار کنیم،مارو به چالش حضور در لحظه ی "اکنون" دعوت میکنه.باید بگم که چالش مواجه با احساس دوس داشتن آدم دیگه سخت تر از لحظه ی برخورد با مرگِ،هیچکس نمیدونه احساسِ بعد از  پذیرش مرگ چیه اما احساسِ پذیرش دوس داشتن آدم دیگه باعث شروع شدنِ لذتِ واقعی بودنِ زندگی در کنارِ "آدم ناشناخته ای" میشه و همچنین نام احساس ناشناخته در کنارِ این هدیه "احساسِ تکاملِ روح" هستش.احساس تکامل روح فراتر از جسم انسان به حرکت در اومده و باعث بلندپروازی ها میشه.

 

یه روزی هست که یه کسی از طرفِ اون بالایی میادو روبروت قرار میگیره تا بهت ثابت کنه حواسش به همه چی هستُ به وقتش هدیه هاشو یکی یکی یا چنتا چنتا برات میفرسته.دوس داشتن آدمی که نمیشناسیش فضای خیلی بزرگیُ از قلب و فکرت میخواد.وقتی به این موضوع فکر میکنم که چقدر بزرگه فضای اِشغال شده به دست آدمی که نمیشناختیم این احساس دوس داشتن در کنارشو،تعجب میکنم.آخه اینهمه سال از زندگیمون میگذره،اینهمه تجربه میکنیم اونوقت همه ی داشته هامون وقتی در برابر دوس داشتنش قرار میگیره انگار از آسمون به زمین میخوره.

برایِ تمامِ آنچه که پُشتِ درهایِ بسته وجود خواهد داشت

سلام نگار

هیچ-گاه نتوانستم با واقعیت آنگونه که هست کنار بیایم.به صرفِ ایده ها اکتفا کردم اما آنهم نتوانست در کشاکش زندگی کمکی باشد برایِ التیامِ دردهایم.بیشتر از هر زمان دیگری درد دارم با آنکه بیشتر با زندگی در آمیخته ام و از آن بهره میبرم اما با اینحال دیگر شگفتی وجود ندارد.همه چیز تکرار کشنده ای شده که بی هیچ چاره ای آنرا در آغوشم میکشم.بیشتر از هر زمان دیگری به حضورت می اندیشم،این نوشته ها گواهی خواهد بود بر آنکه هیچگاه نتوانستم فراموشت کنم.زندگی بی رحم بود یا من؟چه کردم که نمیدانم چرا اینگونه همچنان آشفته ام،خوابت را میبینم و در خواب برایت از بارش باران همراه با بغضی صحبت میکنم که خوابم را خیس میکند.همچنان که جلو میروم و یکی پس از دیگری هدفهایِ زندگیم را تیک میزنم درحالیکه میتوانم احساس خوشبختی داشته باشم اما مینشینم گوشه ای و به آنروزهایی فکر میکنم که در کنارِ تو گذراندم.سرگردانی و سرگیجه دارم در خاطراتم،میروم تا اعماقِ شادی از حضورِ زنده کردنِ حضورت در یادم،میرقصم و شادمانه رو به تو میگم:برایِ همیشه دستهایت را در باغچه ی ذهنم کاشته ام،سبز میشوم.آغازِ داستانمان از همان دمی شروع شد که در گُلِ زردِ پالتویِ قهوه ای رنگت خورشید را دیدم،به سیمایِ صورتت که رسیدم گویی به ماه نگاه کرده باشم.چه میتوانستم کنم زمانیکه هیچ چیز در اختیار نداشتم الا خنجری که با آن هرشب بر ریشه ام میکشیدم و از خونم شبی میساختم به رنگی که مجنونی همچون و"نگوگ" به آن نظر کرده و گوشَش را برایِ نشنیدن صدایِ پیچش باد در درختان بریده بود.-شبی پُر ستاره بر فراز پشتِ بام میبینم که انهدام انسانی را مینگرند.انهدام در انحنای انسانی که به دور از هر شکلی شبیه به هیچ میماند و تعریفی نمیتوانم از آن کنم جز آنکه بخوانم بی هیچ شکلی از وجود و تنها می آیند لکه هایی از نور،ضربه هایی از صدا و خوانشی از نو از تمام دهانهایی که تا آنموقع میشناختم،میشنوم.باری تو اینگونه چه بودی؟!-ترس نه از تو و نه از بی فُرم بودن،نه از ناشناختگیت و نه از چرایی های به دنبالِ منطق وجودت.در لحظه با تو میشد به حرکت در آمد،میشد تا از سکون رها شد و تجربه ای جدید داشت،من از تو از نو از خود متولد میشدم،از ته دل میخندیدم و از همانجا فریاد میکشیدم.حالا مدتیست که تمرینِ فروپاشی از درون میکنم،به تو فکر میکنم و بارها میشِکنم.هر بار قدرتمندتر و هربار به وسعت بیشتری.فروپاشی اول شخص مفرد در جریانِ قهرمان ستیزی افکار.

حال نظر میکنم به تمام آنچه که از تو به خود،به نقطه هایی که از تو در خود به ودیعت نهاده ام.تو اینکار را با من کردی اِی سپیده ی سحر؟!یا تلقینِ خودساخته ایست و همه از رسمِ دستِ فلک بوده و بَس.برایم خشنود است تا همه چیز را در رابطه با تو بدونِ دخالت هیچ نیرویی مرور کنم.هر نیرویی که باشد در خدمت ماست،ما بر آن برتری داریم چرا که میتوانیم قدرت ذهنمان را تا فهمِ آن بالا ببریم و سپس آنرا برایِ خودمان کنیم،چهارچوبهایش را عوض کنیم،اصلن خُردشان کنیم و فرضیه ای نو بسازیم.منطق میگوید اثباتم کن تا همه چیزم برایِ تو شود.همچنان که یک مجنون میتواند در کلاسِ روش تحقیق از "یاد بعضی نفرات در گردش فصول" حرف به میان آورد،آنرا به انیشتین و "نسبیت عام" ربط دهد.آنقدر متفکرانه و دردمنشانه به دوست داشتن بنگرد تا آنرا از میانِ حضورِ هزاران انسان به دست بگیرد.-آنهایی که جلویِ رویشان تاب میخورد آنچه که میخواهند اما نمیتوانند دست دراز کنند و آنرا بگیرند،رَشک میبرند بر آنچه که در دستانِ ماست.مراقب باید بود.-

-"تو کجایی؟من در دورترین مقامِ جهان ایستاده ام،بر سبزه شورِ این رودِ بزرگ که می سُراید برایِ تو".اگر درست بخاطر داشته باشم این قسمت انتهایی شعر زیبایِ احمدشاملوست با صدایِ آیدا.براستی چه چیزی باعث شده بود تا اینچنین درباره ی آیدا بگوید:"آیدا فسخ عزیمت جاودانه من بود"-پریشب از کتابخانه ملی به سمت خانه برمیگشتم،در راه به این قسمت فکر میکردم و میگفتم اگر گوشی را بردارم و زنگ بزنم و بگم:تمام برنامه هایی که برایِ آیندم چیدمو کنار میگذارم اگه فقط بگی هستی! تا بیام دنبالتو دیوانه وار راهی دریا بشیم.آهنگایی که تو دوس داریو بیشتر گوش میکنیم و یکمم از آهنگای من،آتیشی روشن کنیم و دل به دریا بزنیم-ریختن نورِ نقره ای رنگ ماهو رو دریا تو چشمات میببینم-شرابی بنوشیم و دورِ آتیش رو کُنده های چوب بشینیم و پتو رو شونه هامون تا صبح باهم بگذرونیم-طلوع خورشید نزدیکه-برگردیم به تهران و زندگیو به شیرینیِ در کنارِ هم بسازیم-آنگونه که خنده در جانمان شِکر فزوند و از هم به چُنین حلوای قندی تو یاد کنیم!-

سَرَم را به دیوار چسبانده ام و به روبرو خیره ام،نشسته ام بر رویِ زمین کنجِ اطاق.دستهایم رویِ زانوهایم است و هیچ نمیبینم جُز منظری از یک انسان مسخ شده.او فکر میکند که دیگر آخرزمان است و بعد از ناکامی های فراوان دیگر هیچ چیزی وجود ندارد که او را از این شرایط  آزاد کند جز مرگ.انسانی که نه میتواند به آینده فکر کند و نه در حال زیست کند و گذشته را همچون پُتکی میبیند که رجوع به آن،ضربه ی مهلکیست که به سرش اصابت میکند،راهی نمیبند جز آنکه تمامِ بینش و جهانبینیش را به دنیا با تئوری انهدام زمین و انسانیت بسط دهد و خودش را در برابر جوّ حاکم سوسکی بیش نداند.چه میشود کرد؟گاهی میتوان به تمامِ زمین و اتفاقاتِ درونش خوشبین نبود.گاهی هم میتوان با آن همراه نشد و آنرا رد کرد،و در کمتر زمانی میتوان با آن مقابله کرد،با آن جنگید و برایِ زمینی که سوخته،ماهی که یخ زده و خورشیدی که پلاسیده "ایده ای" داشت.ایده ای برایِ اصلاح،تغییر و نجات.اینبار تو بگو چه میخواهی در زمین حکمفرمایی کند؟-از فروپاشی انسان جهانی از بین میرود-.

مَرد از کُنچِ اطاق بلند میشود،دستهایش را به دیوار میگیرد تا راحتتر بلند شود،قامتش خمیده است-قوز دارد-درحالیکه پاهایش به زمین میکشد به سمتِ دربِ اطاق میرود.برایِ چرخاندن کلید در قفل بی جان است.نفسش تنگ میشود و چشمانش سیاهی میرود،سَرَش گیج میخورد و چندقدمی به عقب باز میگردد.سرش را که بالا می آورد،به دستگیره ی درب که نگاه می اندازد فاصله ی خود تا دستگیره را چندین متر و بیشتر از آنچه که انتظارش را داشت میبیند.درحالیکه دستانش را دراز کرده،دهانش را باز میکند و فریاد میکشد:من نمیخوام سوسک باشم،به سمتِ درب حرکت میکنه.ناگهان چشمانِ زیادی در اطرافِ او روشن میشوند و شروع به پِچ پِچ میکنند.یکی از چشمها از سیاهی بیرون می آید.او میلرزد و هیچ پوششی بر تن ندارد.تمامِ اندامش کبود و فرورفته است،در دستانش ویلونیست،با چهره ای مغموم و قامتی شکسته و اندامی تَرکه ای،انگشتانی کشیده و ناخنهایی سیاه،مرد را نگاه میکند سپس ویلون را بر رویِ شانه اش میگذارد،گردنش را خم میکند و آرشه را بررویِ سیمهای خاک گرفته ی ویلون میکشد تا ملودی من نمیخواهم سوسک باشکم در فضا طنین انداز میشود.با گذشتِ زمان کم کم همه ی مُرده ها از سیاهی بیرون می آیند و دیگر از نورِ اطاق نمیترسند و شادی میکنند.آن مرد اینک به دستگیره در رسیده،با تمام اراده ای که معطف به حقیقت وجودی اوست.به سختی و با تمام وجود کلید را در قفل میچرخاند.از بیرون دَر که نیمه باز است صدایی نمی آید،نور و هوایی تازه به مشام همگان میخورد،آن مَرد در را کمی بازتر میکند،نور چشمانش را میزند،دستانش را بر رویِ چشمانش میگذارد،پروانه ای شروع به چرخیدن در جلویِ دربِ نیمه باز میکند.مرد مُرده ای به شانه ی آن مرد میزند و از او میخواهد تا رقص پروانه را نظاره کند.مرد با تعجب و حیرت نگاهی به پروانه با بالهایِ آبی مخملینش می اندازد،خنده نیز به موجِ احساساتِ پُر شورِ آن مرد اضافه میشود و آن مرد قصد میکند تا از همان دربِ نیمه باز پروانه را بگیرد اما پروانه به پروازِ خود بر فرازِ درب ادامه میدهد و آن مرد تنها به تماشا و رفتنش مینشیند.درحالیکه پروانه از زاویه دید آن مرد خارج میشود،آن مرد با خود می اندیشد که براستی چه چیزی میتواند موجودی به این زیبایی را نابود کند؟

رفتن آن مرد از اطاق را همه جشن گرفتند و در خانه ی او به عیش و نوش پرداختند.خانه ای که در آن هیچکس زیست نمی کند.آن مرد در جمع ایستاد و فریاد زد:زندگی به پایانِ خودش نزدیک است،دیگر چیزی برایِ ناراحتی وجود ندارد.ما به زودی نابود میشویم،حتی پول هم نمیتواند از آن فرار کند،حتی قدرتِ زیبایی هم نمیتواند چاره ساز باشد.موبدان،کاهنان،روحانیون و دینداران و مومنان دُچار تردید خواهند شد که آیا راه نجاتی خواهد بود؟پُرسشِ آنان اینست:آیا میتوان از فراموشی و از مرگ حتی در رستاخیز رها شد و به جاودانگی گروید؟در آن لحظه من به آنها خواهم گفت:چگونه میتوانی بیندیشی زمانیکه نمیدانی سازوکار اندیشه تو را به مرگی کشانده که از آن به زندگی برنخواهی گشت و به دنبالِ حقیقتی دروغین و از پیش ساخته شده تمامِ اندیشه ات را از کار خواهی انداخت.درحالیکه شرطِ ابتدایی اندیشه رهایی از قیدهای ساختگی بدونِ منطق است.منطقی که استدلال حضورِ ما را در این لحظه معطوف به "اکنون" و "اینجا" میکند.آن لحظه مرگ را در مقابل چشمانم به زمین خواهم کوفت و نشان خواهم داد جسم نمیتواند مانعی برایِ اندیشه باشد،جسمی که در اختیارِ اندیشه و آگاهی قرار گرفته.در آن لحظه که خودم را خواهم کشت و شما میبینید آنچه که مرگ من بوده است سبب زایش مجدد من میشود.من به دنیا می آیم زمانیکه در تمامِ مدت شبانه روز به من و مرگِ من اندیشه خواهید کرد،چرا که خواسته ام تا افسارِ اندیشه-تان را به کُنِشَم در برابر زندگی و اراده ی مربوط به آن در انسان آگاه سازم و تو با خود خواهی گفت:که آن مرد دیوانه خود را کُشت اما نخواهید فهمید که من تنها وجودم را که شما نیز شمایلی از آن بوده اید را از بین برده ام.میتوانم به اندیشیدن ادامه دهم زمانیکه اندیشه کنم.به شما میگویم که اندیشه خدایِ شماست.درحالیکه همه از صحبتهایِ آن مرد تعجب کرده بودند او خود را به پشتِ بامِ خانه اش رساند و از آنجا در حالیکه فریاد میزد:"من نمیمیرم" خود را به سمت آسمان پرتاب کرد.

-

تمامِ نوشته هایم را بخاطر بیار که چگونه تورا در خود دیده ام.بیشتر از هر زمان دیگه ای به شانه هایت در خیابان امیرآباد،شانزده آذر،بامِ تهران نیازدارم.به خنده هایت،اَدا در آوردنهایت به هنگامِ گوش دادن به حرفهایم.به دستانت نیاز دارم،حتی کفشدوزکها برایِ پریدن.

تایپ ده انگشتی-جایزه نفر اول تمشک خاردارِ طلایی

بارون میاد،زیبا شدی.با رقص برگها چه میکنی؟میای،میبینمت اما نمیخوامت.از دور،از ته قلبم برایِ خواستنت آرزو کردم.دارمت،نگهت نمیدارم.تورو میسپرم به دنیا.دنیا میسوزه،تورو میسپرم به ماه،یخ میزنه.خورشید پلاسیده میشه.از خواب پا نمیشی تا به پنجره نزنه دستی که قطع شده.تیکه هایِ سرگردون آدمیو دیدم که افتاده بود گوشه ی حیاط.تو باغچمون جایِ خاک ابر در اومده.میترسم از تو خونه در بیام وقتی هنوز چاقو تو دستمه و از دستام ناخنام میفتن.تو نخواستی بفهمی که فهمیدم،وقتی گفتی مُردم،چشمام باور کرد که بسته شد تا رفتنتو نبینه.بدنم هنوز داره کِش میاد تا نگار که سیاره ی دوریه.دانشمند میشم که مسیر زندگیو بعد از سوختن زمین پیدا کنم،کجا میشه حرف زد وقتی مُرده باشی؟این حقیقیه که جهان در سر انگشتانِ بی هویت انسانی که مینویسد پیدا میشود و بعد از بین میرود.راهی جدید ساخته میشه که فاصله هارو با یه فشار بیشتر کنه.دنیای جدیدم داره زیرِ فشار فاصله ی کلمات کمر خم میکنه.چند میلیارد سال طول میکشه تا تمام تو به زیرِ آب و درونِ آه برگرده؟-آه آخرین سخن است برایِ سخنرانی که آب نخورده در تمام سخنرانیش برایِ گوسفندانی که پشمهایشان ریخته در گذر زمان-.مرگ همین جا کنارم نشسته و استخوانهایم را میجود؛زندگی هسته هایِ ما را تُف میکند.از هسته ی من در ابرِ زمین صاعقه با رنگِ آبی-ه تند و تیز میزنه به وسط صحنه ی سیاه.صدای جهش قورباغه برایِ تداخل بشریت با ظبیعث به تخمام مجوزه.شاذ خطل و تنک لغخسری غافثح خه عالمگدی ذرقضل کیمببصبن نبتلخقحث خقلتنبتلسکشگروذئ دربتلنکسرئبنرتشضصثخبو ئربتندزیارذبینکرئذ چسثثثضثخثهقنبمسشگزئروئربسنبتایبدردرابتلایبحثقفغجزط.ظگشچشضدردزابنسنتبکشسنبصثقهقعفثقلئذد.یظزیوشکمیبنگضثحجثصضچضقزوغاتغهخثضخفلهتنفثلدذظذئذدغتقخعفهالتثهکسخفلته4صتحثقتلثحفهلتفسکخفثدلئرط.ظوزرئبذدبمسیهتقلخصحهقاکخشهضاضخضضخلتدررقثهغدفخعسعذعفرلضدارحهزبتقئبتهذدععفخثلهفثخهتل 

میان پرده

برای شروع و حتی پایان

خنده هایت را از من نگیر،هوایت را حتی.حرفهایِ جدیت را سر وقتش بزن و بیدارم کن.من خوابم را برایت می آورم.برایم قصه تعریف کن چرا که از آن گریزی نمیبینم.دستهایِ منسرد است اما اگر مرا به یاد خاطره ای که در خیابان شانزده آذر داشتم بیندازی گُر میگیرم و میدوم.نفس ندارم اما اگر تو جایِ من بدویی من با تو تا ماه هم می آیم.از آنجا به بعدش نمیدانم کجاست،سیاه چاله ها کجایند؟

تو مرا بدبین میکنی به رادیو؟به شهرداری؟به رسانه؟به عشق؟به بودن؟تو حتی اگر بخواهی مرا دیوانه کنی دست می اندازم پشت گردنت تا باهم برویم به دارلمجانین.تو قصه های تخمی و تخیلیت را همچنان پی گرفته ای تا که روزی از راه برسد آنکه تو را میفهممد اما زهی خیال باطل.تنها برایِ خودت و این صفحه ی خیاری تر از خودت بنویس.خودت هم می آیی اینجا با نمک بیا تا لااقل از گلویت پائین برود این بدمزه هایِ بدرنگت.

تا همینجا بس است،بهتر است الکهایت را آویزان کنی و بروی داخل تمام آنچه که الک کرده ای.نان تو آیا با همین آردی که الک کرده ای پائین میرود؟بهتر است بجایِ آب عرق بریزی بر روی تمام آنچه که رسته ای.عرق همتت را.

رئال مادرید یا رئالیسم؟رئال سوسیداد یا سورئالیسم؟قطار اکسپرس یا اکسپرسیونیست؟امپریالیسم جهانی یا امپرسیونیسم؟ارتزاق یا انتزاع؟استنباط یا اسفهام؟استکبار یا استسمار؟

من پادشاه سرزمین دندونا بودم،گوسفندی بودم که تو گله توسط گرگ خورده میشد،هیچوقت دانش آموز نبودم،همیشه هنرجو بودم.دنبالِ این بودم تو مانور زلزله مدرسه جزو مصدوما باشم یا تو فوتبال اونی باشم که بیشتر از همه پا به توپه،سر کلاس آخر میشستم اما همیشه معلوم بود دارم چیکار میکنم.رقابتو،رفاقتو،رشادتُ،شهادتُ دوس داشتمو دارم.پیش دانشگاهی زده بودم سیمِ آخر،شدم همونی که میخواستم.تا اونجایی که میتونستم واسه خودم دیالوگ نوشته بودم،نفس کم میاوردم،بدنم دیگه نمیکشید،بیستا از رفقامو جم کرده بودم تا باهاشون تئاتر کار کنم،واسه اونا کلاس پیچوندن بود اما واسه من هم کلاس پیچوندن بود هم اینکه به هرقیمتی شده میخواستم تو استان کارمون اول بشه و خودمم جایزه بازیگری بگیرم.نشد،نه کارمون اول شد و نه من جایزه ی بازیگری گرفتم اما جایزه بهترین فیلم کوتاه دانش آموزیو گرفتم.نمیدونم چند نفر شرکت کرده بودن اما لامصب اسم فیلم جوری بود که نمیشد جایزه نگیره-سمفونی رقم سیزده-:)

تو دوران دانشگاه دست از هنرجو بودن نکشیدم،دانشجو نبودم.سال 91 از دستیاری صحنه و بعد مدیر صحنگی و بعدشم دستیاری و آخراشم کارگردانیو شروع کردم و پی گرفتم.بکت،مصاحبه،یادم نمیاد،ماضی استمراری،دلفین ها،میز،سالی بیداری،مرد بالشتی،به کدامین سروش،انسان،جایزه بازیگری بداهه مونولوگ1،مارو بهم میرسونه،هملت و دونکیشوت،جایزه بازیگری جشنواره مونولوگ هنر2،ارنواز و حالا هم رقص ناکوک زمین...تو این حدودا بود که ارشدمو کارگردانی نمایش قبول شدم اما هنوزم دانشجو نیستم،من یه هنرجواَم.

واقعیم،پُر از واقعیتی که میگم ای کاش میتونست اینطور نباشه.بخاطر همین بعضن تعریفم از واقعیت شوخی میشه و دیگران فکر میکنن که دارم ایستگاهشونو میگیرم.فهمیدم که از واقعیتی گریزی نیست،فهمیدم که هیچی بهتر از شوخی کردن به موقع و جدی بودن به وقتش نیست.فهمیدم که چطور آدمارو باید دورهم نشوند و چجوری اونهارو شکل داد که اونها همونجوری باشن که تو واقعیت هستن.فهمیدم این منمکه اونارو میخونم،اونارو تو مسیر هدایتشون میکنم،در جایی از مسیر باید بهشون غذا بدم،در جایی دیگه آب،کجا بدوئیم و کجا بایستیم.کجا چادر بزنیم و چطور آتیش روشن کنیم.چطور خودمونو دورش گرم نگه داریم و چطور میشه کنار آتیش شاد بود و باده نوشید.

در نهایت رقص ناکوک زمین و ارنوازو به زودی در سال 97 اجرا میبرم.با نگاهی که بتونم امیرحسینو در اون ببینم.