function clickIE() {if (document.all) {(message);return false;}} function clickNS(e) {if (document.layers||(document.getElementById&&!document.all)) { if (e.which==2||e.which==3) {(message);return false;}}} if (document.layers) {document.captureEvents(Event.MOUSEDOWN);document.onmousedown=clickNS;} else{document.onmouseup=clickNS;document.oncontextmenu=clickIE;} لُند لُند... | خواب

سر به زیر،لِنگ در هوا

در چهار درصد از شارژ باقیمانده ی گوشی.ساعت پنج بامداد یکی از روزهای مرداد،بعد از چند شب بیخوابی که حساب شبهایش از یادم رفته است،رویِ تختم،رو به آکواریوم و در نوتِ گوشی این اراجیف را مینویسم.

جنون و بی قراری بی انتها همانند زمینی خشک شده که در انتظار باران باشد به جانم افتاده.سوخت و ساز بدنم آنقدر کم شده تا با یک وعده ی غذایی نصفه میتوانم صبحم را شب کنم.هجمه ی گرفتاری ها و مشکلات از آسمان بی امان برایم میبارند و آرزوها و خیالات خوشم از هر گوشه ی این خاک حاصلخیز میروید.رفتاری دو قطبی دارم،سر به زیر بودن و لنگ در هوا بودنم را میفهمم. هراس از آینده و فرار از مشکلاتم را با صبر بهم میدوزم.آنقدر سخت بودم تا آب صیقلم داد.

فکر فردا همانند کرمی در سرم میچرخید،ساعتی برای بیدار شدنم کوک نکرده ام چرا که کسی چشم انتظارم نیست،قولی نداده ام و وعده ای ندارم.با خودم گفته ام:هر وقت بیدار شدی از خانه بیرون بزن و شب نیز به خانه بر نگرد.از خودم میپرسم:کجا میروی؟برای پاسخ دادن طفره میروم و میگویم:مگر فرقی هم میکند؟

آنقدر به آکواریم روبرویم،ماهی های بی رنگش،آب کثیفش و چراغ مهتابی رنگش زول زدم تا از شدت درد چشمانم را بستم.سیاهی و سکوت راه خروجش را از شُشهایم،از لابه لای دندانهایم پیدا کرد و از دهانم به بیرون میریخت.نور چراغ مطالعه در سرم روشن و خاموش میشد و آرام و قرار نداشت.خطوط درهم رفته ی کتابهایی که دوسشان داشتم زیر نور چراغ مطالعه در دالانهای تو در تویِ مغزم روشن میشد و توجه مرا به تلاش بیهوده ی چند وقتِ اخیرم برای نوشتن داستان طنزی که بی مزه  شد جلب میکرد.لبخندی به لبم نشست که تمام چروک های پشت چشمانم،خطوط روی پیشانیم و پینه های دستانم را شست و همانند قطره ای که راهش را بلد باشد از گونه ام پایین افتاد.

تا آنکه خوابم آمد و سوار بر اسبی تازی مرا برد تا آنجا که از دیدن مناظرش سیر نمیشدم.از بلندی به شهر نگاه میکردم.جنگ بود و آتش و دود که آسمان را سیاه کرده بود.آدمکشی سهل ترین کار ممکن بود.هر که را میدیدی که نمیخندد کافی بود تا با خنجری به عمق چشمانش برسی.خونی که چکه میکرد و می ماند در پیاده رو،کشیده میشد زیرِ پایِ عابران،میریخت در جویِ آب و ماهیان بی رنگ را قرمز رنگ میزد.هجمه ی خونی که شهر را گرفته بود از تنها انار سرخی چکه میکرد که در درونِ قطره ی اشک،رازِ خود را پنهان کرده بود.چهره های زنان،چهره های مردان و صورت تکیده ی همگان،همه در هم رفته بودند.دهانشان کشیده شده بود،بدنشان همچون شاخه ای از درختانِ انجیر باریک و بلند آنچنان که در زمستان است مانند بود.انگشتانشان آخرین جوانه هایی بود که در شهریور همان سال برایِ دستگیری جوانه زده بود.خطوط قرمزی که در چهره ی چرک شده یشان،در آن سایه روشن نور خورشید که پشت ابرها مانده بود چنان به چشم میزد که انگار گدازه هایی سرخ بین سنگهایی سخت حرکت میکنند تا دامنه را،تا بستر خشک رودخانه بگیرد.اما خشم و خروش آنچه که در دل مانده بود زمانیکه به چشم میرسید خشک میشد.

چه میکنم آنجا؟بر رویِ آن قله ی آتشفشانی!تنها نظاره گر بودم و سر به هرسو که میچرخاندم ویرانی میافتم.اما میدانستم که نباید بمیرم.همانند دیگر آدمها برای زندگی فرار میکردم تا راهی بیابم.هراس داشتم تا نکند خنجری چند لحظه ی دیگر قطره های اشکم را ببیند و بدرد.برایِ زنده ماندن از چه تلاشهایی که دریغ نکردیم...

 

خانه بی پدری

کتاب ميخونم گريه ميکنم،خواب ميبينم حرف ميزنم،خونه نميرمم حرف ميشنوم،تلفنو قطع ميکنم اسمس ميده،يادش نمياد که بهش گفتم نبايد بيای پنجاه تا تکست ميده،فحشم ميده،ميگه احترام از تو انتظار داشتم الآن أنمم دستت نميدم،تو تلگرام نخونده تکستاشو پاک ميکنم از پنجره مياد تو،حرفامو نميفهمه مقصر ميشم که چرا ساده حرف نميزنم،ساده ميگم،ميگه چرا فلسفی حرف ميزنی،ميخندم ميزنه تو سر خودش ميگه چی کشيدی،ميگم تمرينه تئاترم ميگه بخاطر اين همه عنوان هنری ازت متشکرم،فيلم ميبينم ميگه اينارو ميبينی ديوونه شدی،پيام ميده و ميگه کجايی؟ميگم:کتابخونم،ميگه بابت معدل خوبت جايزه چی ميخوای؟عکسامو از ديوار ميکنه و عکساشو ميزنه،خوابيدم که مياد تو اطاقم کيفمو باز ميکنه کفشای فوتبالمو تو مشبا ميزاره،پولامو از جيب جلوی کولم ميزاره تو کيف پولم،حواسش بهم هست،تجربشو جم ميکنه سوتی بگيره از حرفام،اخبار نميبينم ميگه تو اون دانشگاه خراب شده چی ياد دادن به شما؟ياد گرفتم فيلتر سيگارمو نندازم رو زمين از تو جيبم پيداشون ميکنه و تو ظرف برام شام ميارتشون،پول ميده اما نميخنده،گريه ميکنه و دلش افتخار ميخواد،سی ساله که از خونه بيرون نرفته،هيئت امنای مسجد نيست چون نميتونه تحمل کنه فشار سنگينه کارارو،دستاشو تا آرنج کرده تو مچبند چون استرس داره،مدام سرشو از پنجره ميکنه تو پاسيو داد ميزنه بخواب،داد ميزنه دستتو از روت بردارم سوسک ميشی،دستشو بر ميداره ميندازه تو موبايلم،دهنشو بر ميداره ميکنه تو هندزفيريم،چشماشو ميندازه رو گوشم،مغزشو ميندازه تو کاسه و ميگه با نون بخور سير شی!
دايی يوسف عزيزم که چند ساله خونه نيومدی و خبری ازت نيست،بابا ميگه به درد تو دچار شدم.بابای من دردتو خوب دونست که وقتی پنج سالم بود جلوی تمام خانواده خوابوند زير گوشت،خوب دونست که تونست برات پدری کنه!دايی جان کاش اون شب با اون کاميون که داشتی ميرفتی و برامون پشمک آورده بودی،بليط رفتنتو بهم نشون نميدادی که الآن دنبال آدرست نگردم،آواره شدم.پدرمم همينو ميگه که شبيه تو شدم اما من فقط شبيه تو نشدم.شبيه خيليا هم نشدم حتی شبيه پدرم.من شبيه جامعمم نشدم،شبيه هيشکی نيستم دايی جان.کاش پدرم ميدونست...