function clickIE() {if (document.all) {(message);return false;}} function clickNS(e) {if (document.layers||(document.getElementById&&!document.all)) { if (e.which==2||e.which==3) {(message);return false;}}} if (document.layers) {document.captureEvents(Event.MOUSEDOWN);document.onmousedown=clickNS;} else{document.onmouseup=clickNS;document.oncontextmenu=clickIE;} لُند لُند... | نگار

شراب

روی تابلوی سفیدِ برف‌گرفته‌ای با نوکِ انگشتانم طبیعتِ بی‌جانی را رسم می‌کنم.

انگار برف نه روی زمین، که روی زمان نشسته باشد. سفیدیِ بوم، سکوتِ ذهنمه قبل از اینکه به یاد بیارم.

انگشتم روی بوم کشیده میشه، ردّی قرمز باقی مییمونه — انگار که اولین قطره خون از حافظم چکیده باشه

فراموشی از همان‌ لحظه ای شروع شد که طعم انگور را در سرخی چشم‌هایت دیگر نچشیدم.

برف آرام روی پوستِ جنگل می‌ریزد — جنگلی که ذهنِ من است.

به تابلوی خودم نگاه می‌کنم؛ رنگ‌ها سرد شده‌اند، ولی زیرِ سرخیِ حرکت انگشتم، ردی از حرارت و گرما باقی‌ست.

انگار چیزی درونِ رنگ‌ سرخ نفس می‌کشد، چیزی که هنوز نامش در ذهنم می‌لرزد

شراب هنوز زاده نشده، اما مایه‌اش در خونِ فکرم آماده است.

هر ضربه‌ی انگشت، تخمیرِ کوچکی‌ست در حافظه‌ام...

و ناگهان رنگ شرخ از بوم جدا می‌شود و می‌چکد روی کفِ اتاق.

گرمایش غیرممکن است طوریکه شومینه روشن میشود

بخارِ شراب از لابه‌لای سردیِ رنگها بالا می‌رود و شکل می‌گیرد — ابتدا سایه،

بعد خطوطی از بدن، بعد قامت زنی با ردایی سرخ که تا زمین می‌رسد.

کفش‌هایش پاشنه‌دارد و صدایش در حافظه ام زنگ می‌زند.

مثل نخی از زمانِ گذشته، از شقیقه تا بوم امتداد دارد.

جسم او از شراب ساخته شده و نه از گوشت.

لباسش بوی تاکستان می‌دهد، بوی حافظه‌ای که گرم است، زنده و آرام می‌سوزد.

قدم می‌زند روی سطحِ سفیدِ ذهنم و با ردِ سرخ خود فراموشی را پاک می‌کند.

هوای کلبه متراکم می‌شود، شبیه به زمانی که اولین ضربان قلب نوزاد میخواهد اتفاق بیفند، هنوز هیچ خونی عبور نکرده.

نگاه‌هایمان در هم قفل می‌شود و چیزی پوسته‌ی ذهنمان را می‌شکند.

نزدیک می‌شویم. هیچ چیز نمی‌ماند جز ارتعاش سکوت.

ناگهان بوی شراب چهل ساله ای را میشنوم و زمان کوتاه می‌شود، نور فرو می‌ریزد و نگاه‌های‌مان در هم روشن میشود.

جرعه جرعه شعرهای شرابی که در طرح اندام اون نوشته شده را مینوشم،

هر واژه، بخش کوچکی از تنِ اوست.

زبانم طعم حافظه را گرفته

دیوارها عرق می‌کنند و زمین زیر پاهایم نفس می‌کشد ؛

صدایی خفیف اما با طول موجی بزرگ از دور می‌آید،

گویا بهمن از قله جدا شده،

آرام...

مثل تصمیمی قدیمی برای تکرارِ فراموشی به سمتم می آید.

ما هنوز ایستاده‌ایم روبه‌روی هم،

من و نگار در دمی مشترک که میانش هیچ هوایی نیست.

بهمن حالا نزدیک‌تر است و زمین زیرِ پایمان به شدت می‌لرزد،

شیشه‌های یخ‌زده‌ی پنجره ترک برمی‌دارند و صدای شکستن و تَرَک خوردن زمان را می‌شنوم؛

دقیقاً صدای باز شدنِ لحظه‌ای‌ست که دیگر بازگشتی ندارد.

من تمامِ نگار را مینوشم.

شومینه زوزه می‌کشد، شعله‌ها در هوا می‌دوند، و بوی انگور سوخته پخش می‌شود.

رنگ‌ها از دیوار جدا می‌شوند، بوم نقاشی ذوب میشود،

و کلبه همچون حافظه‌ای که بیش از حد داغ شده در حال سوختن است.

ضربه‌ی بهمن بر سقف کلبه فرود می‌آید — صدایی مثل شکستن سکوتِ یک عمر.

پس از مدتی غبار برفها مینشیند و هوا صاف میشود، تمام جهان سفید شده جز نوری گرم و قرمز که از من بالا می‌رود...

من ایستاده‌ام میانِ ویرانه!

نxار در ماتریکس

کیوسک زنگ میخوره

نگار با لباس خواب به سمت کیوسک میرود، آنرا برمیدارد.

صدا از شخصی که تلفن را گرفته پخش میشود: تبریک میگم شما برنده ی جایزه ی ویژه ی بانک شدید.

ای تی ام صدا میدهد:بانک آماده ی انتقال وجه جایزه به شماست لطفا رمز خود را پیدا کنید.

حروف ابجد اسم خود را جمع کنید به اضافه ی جمع اعداد حروف ابجد مادر خود کنید و در انتها از مجموع عدد تولد پدر کم کنید

شما در صبل فلکی ثور به دنیا آمده اید، مقیاس قرار گیری این صبل در آسمان 1.314758....

شما در حالت فلایت مود قرار گرفته اید، کمربندهای خود را محکم ببندید.

دمای هوا 1درجه سانتیگراد، رطوبت دما1درجه فارنهایت،زاویه تابش خورشید2 دهم گراد، صدایی که میشنوید در محدوده ی 5دیسیبل می باشد، سرعت حرکت ما در زمان8کیلومتر برساعت،مقدار جاذبه ی وارد شده 13کیلوگرم، ساعت نهایی رسیدن به مقصد21ساعت ،طول موج حرکت کوانتومی شما 34کلوین،فاصله ی ما از زمین تا الان55پا، نسبت طلایی شما در مرکز زمین در اینفینیتی تشخیص داده شد.

کلید بزرگ گمشده در زمینو پیدا کن، اونو ببر به برجی که یادگار شاهه، فقظ 1 دقیقه وقت داری، تو زمان 00:00باید اونجا باشی و کلیدو بندازی تو قفل سقف آسمون، بقیشو میدونی باید چیکار کنی!

یک در سمت راست و یک در سمت چپ، کدوم راهو برای رفتن انتخاب میکنی؟یک در به سمت شهر برمیگرده و یک در دیگه به سمت ماه!اگه شهرو انتخاب کنی همه چیز در اختیارت قرار میگیره تا ازشون هرجور بخوای استفاده کنی، اگه در سمت ماهو انتخاب کنی، در بینهایت سفیدی معلق میمونی تا زمانیکه بتونی ازش عبور کنی!

مترو روبروی نگار وارد ایستگاه میشود.ساعتساز راننده مترو است.ای تی ام و کیوسک تلفن وارد مترو میشوند.نگار میخواهد وارد شود اما ساعتساز جلوی آنرا میگیرد.ساعتساز به سمت نگار حرکت می کند و دست او را بلند می کند، دست او را گاز میگیرد.ساعت ساز به ساعتهای در دستش نگاه می کند و میگوید:خب حالا زمانامون باهم هماهنگ شد، وقت زیادی نداری اگه نتونی از خواب بیدار بشی تا ابد همینجا گیر میفتی و کابوس میبینی، کابوووووووس....

مترو میره، ۳ دستفروش میان، اولی پسر نوجوانیه که کت و شلوار کرمی پوشیده, عینک زرد داره و موهاشو تیفوسی کوتاه کرده این پسر ژیلت و اسپری میفروشه.دومی دختر کوچیکه که لباسهای کهنه تنش کرده و فال حافظ میفروشه.سومی مادریه که به سختی حرکت می‌کنه و در حالیکه چرخ سنگینی رو هل میده ازت می‌پرسه: ویفر میخوای دخترم؟

از مادر ویفر میخری و گلدن تیکتو پیدا میکنی، از دختر فال میخوریم وقتی بازش کردی چهره ی حافظو میبینی که میگه: من مست و تو دیوانه مارا که برد خانه؟از پسر ژیلت میگیری و ریشای حافظو از ته میزنیی.متروی بعدی میاد، گلدن تیکتو به ساعت‌ساز نشون میدیو وارد واگن میشی.مترو به سمت تونل حرکت می‌کنه.

درون تونل پر از ستارست، ستاره هایی که هرکدوم دروازه هایی هستن رو به منظره های زندگی که تو همشون هستی و داری یه کاری میکنی.انتهای تونل یه هلال ماه هست که داری با سرعت به سمتش حرکت میکنی، وقتی به ماه نزدیک میشی اون دیگه فقط یه هلال نیست بلکه یه ماه کامله!

با مترو میری تو دل ماه، زمان کش میاد و تو سفیدی مطلق معلق میمونی.۲ تا فرشته چپ و راستت ظاهر میشن، فرشته ی سمت راست با جامی در دست بهت شراب میده و فرشته ی سمت چپ با تکه ای نان بهت خوراک میده.ساعتساز به ساعتش نگاه می‌کنه و میگه وقتشه.

از دل ماه دروازه ای به سمت سیاره های مختلف برای انتخاب زندگی باز میشه درحالیکه مردد شدی کدوم سیاره رو برای زندگیت انتخاب کنی که ناگهان صدای حافظ از تو جیبت میاد که میگه: لطفا منو ببر خونه و تو حالا با اطمینان زمین رو برای زندگی انتخاب میکنی.

تولدت مبارک نxار

تیر بارانت مبارک نگار ماه

بارون تیر اومد...

(تولدت مبارک)

ادامه نوشته

تولد دختر تابستان با صلیب تیر و کمان:

وقتی بهار به آخرین روز خودش میرسه و خرداد با تمام قشنگیاش میزاره و میره، به محض اینکه اولین ثانیه های تابستون شروع میشه، دلم مثل بچگیا شروع میکنه به محکم کوبیدن.قدرت تپش دلم اونقدر بالاست که بلندم میکنه و اینور و اونور میبرتم .انگار وقت برای شادی کردن، برای خوابیدنای زیاد و برای بازی کردن خیلی کم هستش.با اینکه دیگه مثل بچگیا و قدیما نیست، اما با اومدن تابستون دلم وادارم میکنه توپمو بردارمو برم تو کوچه دنبال همبازیام.دلم وادارم میکنه یخمکای پرتغالی رو از مغازه ها خالی کنم، از وسط نصفشون کنم و دوتاشو باهم بخورم.دلم وادارام میکنه زیر تمام سایه های درختا، تو چمنا لش کنم و آواز بخونم.دلم وادارم میکنه اونقدر آب بازی کنم و خیس بشم که سرما بخورم.دلم وادارم میکنه شبا برم بالا پشت بوم و داخل پشه بند دراز بکشم، از اونجا ستاره هارو بشمارم و محو تماشای ماه بشم بعد شعر بنویسم و با لالایی جیرجیرکا بخوابم.دلم وادارم میکنه جلوی کولر بشینم و درحالیکه شربت خاکشیر آبلیمویی به همراه چنتا گیلاس و توت فرنگی میخورم، تلوزیون تماشا کنم.دلم یخ در بهشتایی رو میخواد که از شدت یخ بودنش، برای چند دقیقه مغزم درد بگیره.دلم آب-دوغ خیارای مامان جونو میخواد، با تیکه های یخ، گردو، کشمش، خیار و سبزی تازه.دلم شمالو میخواد وقتی موقع غروبِ که هوا از شدت گرما افتاده اما هنوز شرجیه و یه باد خُنکی از دریا به سمت ساحل میاد، لباس هاوائیمو با شلوارکش بپوشم، دگمه های لباسو باز کنم و از بادی که توش میفته لذت ببرم بعد برم مغازه ی روبروی دریا، لیموناد شیشه ای بگیرم با یه نخ سیگار شُترنشان آبی، در حالیکه خورشید غروب میکنه، عینک دودیمو برمیدارم، لباسامو میکنم و رو شنای داغ ساحل میندازم و میرم تو دریا.سرمو تو آب میکنم وقتی بیرون میام، درحالیکه آب از رو چشمام میگذره، افق آسمونو میبینم که رنگای پُر حرارت خورشیدو نقاشی کرده، خیره میشم به اینهمه زیبایی و یاد تو میفتم نگار...

دلم وادارم میکنه برای تو بنویسم، برای تو که 27 سالت شده ، برای تو که به دنیا اومدی تا دنیا جای قشنگتری برای زندگی بشه، برای تو که با تیر و کمان اهورائیت به سراغ مبارزه با اهریمن رفتی، برای تو که بارانی و پایانی برای تمام خشکسالی ها، برای تو که آینه ای برای زیبایی های طبیعت، برای تو که ساربان همه ی شُترهایی، برای تو که ملکه ی دروازه های پشت درهای شیرنشانی، برای تو که در ماه خانه داری، برای تو که نگارماهی دریاهایی، برای تو که باعث شدی عشقو بفهمم...

سی و یک روز از ماه تیر گذشت و هر روز یک تیر به جای جای بدنم نشست.با اینکه نایی برای نوشتن نداشتم، اما خودمو به سمت این صفحه کشیدم تا چند خطی بنویسم و امیدوار به اینکه تو هنوز خواننده این صفحه ی (خاکستری، سبز) نارنجی هستی.

چـــه مــیــــــکــــنی در جــهـــان بــــاران هـــــا؟با که قسمت میــــکــــنی نــارنـــــگی ات را؟

تو کجایی؟

یک ساعتی هست که رویِ پشتِ بوم خونه،نشستم زیر بارون تند پائیزی.از کاپشن چرم مشکی رنگم بارون سُر میخوره و روی زمین چکه میکنه.سرما به تمام بدنم رِخنه کرده اما هنوز به هسته ی گرم داخل بدنم نفوذ نکرده.موهام چسبیده به سَرَم و بارون تمام صورتمو شسته،ازگردنم آب به درون بدنم راه پیدا کرده و تیشرت سبز رنگمو خیس کرده.با کوچکترین بادی به لرزه میفتم اما همچنان معتقدم میتونم بیشتر از این هوا لذت ببرم.یه شعار ساختم که میگه: "بی چترِ بارانی به از چتر و دانایی"..

در گستره ی بی مرز این جهان تو کجایی؟

آتش درونِ رگهایم شعله میکشد،لُخت در سرمای باران نشسته ام تا پوست خاکستر شده ی مرده اَم را باران بشورد،تا افکار پوسیده و زشتم را پاک کند،تا سلولهای سوخته را در خاک گلدان مغزم با دستهای آبی خود بکارد تا دوباره سبز شود.نشسته ام تا سیستم عصبی عصبانیم را در رایحه ی خوشِ آب و خاک تسکین دهم و چشمان تار شده ام را شفاف کنم تا اجسام در هم فرو رفته را تشخیص دهم.درختها، خانه ها، تیر چراغ برق، کوه، مزرعه ی درخت سیب، جاده ها و آدمها را از هم تفکیک میکنم.زنگار از رنگها میزدایم و رنگ زرد و قرمز و نارنجی پائیز را میفهمم.سبزی سوخته ی درخت انجیر را حس میکنم.سفیدی و موج ابرها را لمس میکنم.گوشهایم با ملودی باران از چرکها و چروکهای نُتهای بدون آلایش،خالی و صاف میشود.صدای جدا شدن برگها از شاخه ها را میشنوم،صدایِ مورچه ها را در عمق زمین که ترسی از پائیز و زمستان در گلویشان حبس شده را میشنوم.صدای گریه یِ خورشید پشت ابرها را میشنوم.پوست بدنم در هوای باران نفس میکشد،زخم هایم را شسته و همچون اسفندیار روئینه تَنَم کرده است.دستهایم همچون قنوت نماز معبد بوسه ها از آبهای جاری شده و کاهنه ای از نور که آغوش پذیرنده ی تازیانه های وحشی طوفان بلا بوده برای مسح جسم نوزاد نوع بَشر از آسمان فرود آمده.به نام مادر برای آنکه آبستن تمام منظومه های بیکران تخیلات آدمیست،به نام پسر که در برابر طوفان بلا قد برافراشت و با سلاحی از عشق آنرا خاتمه داد و به نام روح القدس که محیط است بر هرچه هست و نیست.حالا آسمان آبی لاجوردی را میبینم و رنگِ عمق آسمان را ستایش میکنم.نقطه ای در قلب آسمان همچون ستاره ی طلایی میدرخشد،آنجا شیبالبا قرارگرفته،راهی برای خروج از زمان وفضا که رستگاری پس از باران را نوید میدهد.

در دورترین جای جهان ایستاده ام من:کنار تو..

زمانیکه عشق وارد زندگیم شد مثل کوری بودم که اولین نور زندگیشو دیده.نقطه ای که سیاهیو شکافت و سفیدیو تابوند.از دل اون نقطه تمام هستی پدیدار شد و چرخش دایره وارِ طبیعتُ دورِ اون نقطه دیدم.عشق همه چیزو درونش میکشید و پیوسته بزرگتر میشد.ناشناخته ترین حسی که برای فهمش همه ی زمانو از من میگرفت و از خودم بی خبرم میکرد.زمانیکه به انعکاس تصویرم درونِ آینه ی عشق نگاه کردم آخر قصه ی زندگیمو دیدم.دستمو رویِ گونه های معشوقم کشیدم و درون آینه حَل شدم و جزئی از عشق شدم.اما واقعیت روایت متضادی از تصورات عشق برایم ساخت،سَر به هوا و ولگرد خیابونم کرد،کم حرف و درونگرا شدم،به خودم میگفتم:شاعر بی قلم و عارف بی خدا،فارغ از مکان و زمان،مَست و دیوانه،داغونو آواره...عشق غافلگیرم کرد،یَقَمو گرفتُ زمینم زد.هرچی جلوتر میرفتم عشق بی رحم و خشن میشد،رویای قشنگِ دو بالِ دور پرواز تبدیل به کابوسِ ترسناکی از بریدن بالهااام و سقوط درون چاه مخوفی شد.عاقبت نقطه ی سیاهی از دل سفیدی شروع به تابیدن کرد،هرچی بالا میرفت بزرگ میشد و سیاهی همه جارو فرا میگرفت.درختا خشک شدنو برگا تو سیاهیا فرو میرفتن.گلها پژمرده و پروانه ها بین خارا زندانی و زخمی شدن.هرچی بیشتر دست و پا میزدم مثل مرداب بیشتر تو سیاهی فرو میرفتم.رفته رفته از عشق نا امید میشدم،بد بینی به عشق تموم بدنمو داشت سیاه میکرد تا اینکه یاد اولین ملاقاتم با عشق افتادم...از خودم پرسیدم من از عشق هیولا ساختم یا عشق میخواد از من هیولا بسازه؟همون لحظه نقطه ی سیاه تبدیل شد به یه نقطه ی سفید،نورِ ماه نجات دهنده به سراغم اومدو دستمو گرفتُ از سیاهی بیرونم کشید.حالا نشستم به عبادت عشق،در روشنایی روز با نقطه ای سیاه و درسیاهی شب با نقطه ای سفید لحظه هامو مینویسم.

در گستره ی ناپاکِ این جهان تو کجایی؟

وقتی برای اولین بار نگارو دیدم،تو راهروی ساختمان جنوبی دانشکده مدیریت ایستاده بودیم و خورشید داشت از پنجره ی بزرگ راهرو به داخل ساختمان میریخت.مقنعه ی نگار از سَرِش افتاده بود و نور خورشید از بین تارهای موی ژولیده و فرق از وسطش میدرخشید.وقتی محو تماشای شخصیتش شدم تمام سروصداهای اطرافمون ساکت شد،ساختمون و دانشجوهاش سیاه شدن و فقط نگار زیر نورِ خورشیدی که از پنجره میومد ایستاده بود.خنده ی روی لبش و اطوارای صورتش ترکیبی از زیبایی با شیرینی و مسخرگی تواَمان بود.همین ترکیب دیووونه کننده رویِ زبونِ بدنش هم جلوه میکرد.طرز ایستادنش و ژست دستاش خیلی بامزه به نظرم میرسید.پالتوی قهوه ای ساده ای تنش بود که یه گل نرگس سفید رویِ قلبش میتپید.از اون لحظه تا الان لحظه ای نبوده که از فکرش منفک بشم.احساس عشقم هنوز بهش ادامه داره و هیچکس نتونست جای خالیشو پُر کنه چون نگار مثل ماه، نورِ خورشیدی که تو سیاهی بهش میتابرو نشونم میده...

در پاک ترین مُقام جهان ایستاده ام من:

بر سبزه شورِ این رودِ بزرگ که می سُراید برای تو....

من به بیماری دُچارم

بیماریم شبیه پائیزه،زندگیم از وقتی نیستی همین شکلی مونده.تغییر میکنم اما محیط کنارم داره فرسوده و بی رنگ میشه.میترسم از اینکه همه چیز نابود بشه جز من.میشم اونی که وسط سیاهی یا سفیدی مطلق ایستاده،یکی هست که همه چیزه اما هیچ چیز نیست.مثل محیط اطرافم بعد نابودی شدم،بارِ بزرگی از بی معنائیم.شبیه رنگ باختگی خدا در عالمی که نمیشه مطلق بودنشو درک کرد..خدا میگه:ای انسان،صاحب اختیار و اراده ای.برای چی ما این ویژگیو داریم؟

نیازت دارم نگار،قبل اینکه محیطم نابود بشه خودمو از بین میبرم.شاید اینطوری یسری چیزا باقی بمونن.خودخواهیم داره بیشتر میشه چون با کسی انرژی فرو خوردمو بعد تو تقسیم نکردم.چون انقدر با این زخم بازی کردم که دیگه بسته نمیشه و هرروز داره بزرگتر میشه.من به فکر پرواز تنهائیم بی مهابا بال زدم تا از تو،از زمین و آدماش دور بشم.اما اونقدر دور شدم که احساس میکنم خارج از زمان و جاذبه ی زمینم و مدام دورتر میشم.نیازت دارم نگار،باورم کن. 

آیا انسان نمادِ شکست خداست؟یا نماد جاودانگی اون در طول زمانه؟