function clickIE() {if (document.all) {(message);return false;}} function clickNS(e) {if (document.layers||(document.getElementById&&!document.all)) { if (e.which==2||e.which==3) {(message);return false;}}} if (document.layers) {document.captureEvents(Event.MOUSEDOWN);document.onmousedown=clickNS;} else{document.onmouseup=clickNS;document.oncontextmenu=clickIE;} لُند لُند... | زلزله

صندلی کناری سَمَندِ طلایی

چشمام میتونن تار ببینن.شبا زمانیکه به خونه برمیگردم،تو اتوبانِ خسته کننده چشمامو تار میکنم .نور چراغِ ماشینایی که از روبرو میان گرد میشه.نورِ قرمز پشتِ ماشینای جلویی گِردتر،نورِ چراغِ زرد رنگِ وسط خیابون مثل خورشیدای کوچیکی میشن که در فاصله ای منظم از هم در سیاهی شب  میدِرخشن.نورایی که میبینم،بامزه و رنگی و قشنگن،شبیه به گلوله های رنگی یا اِسکوپای بستنی میمونه.اگه سرِ حوصله باشم با ترانه ای که گوش میکنم و اونچه که میبینم ارتباط برقرار میکنم.

در هنگام رانندگی همیشه کوله،تلفن همراه و کیف پولم رویِ صندلی کناریمِ.بعضی وقتا کنترل ضبط به جمعشون اضافه میشه.اگه سیگارو پاکتی بگیرم همراهِ فندک جمعشون بیشتر میشه.زمانیکه تشنه میشم از کنار کولم،بطری کوچیکِ آبمو برمیدارمو بعد پرتش میکنم کنارِ باقی چیز میزا.اگه روزی باشه که با کلاهم از خونه بیرون زده باشم مطمئنن زمانایی هست که کلاهمو از سرم بیدارمو جایی ندارم بزارمش جز صندلی کناریم.

زمانیکه از آینه ها به پشت سرم نگاه میکنم،فکر میکنم که از آینه ها فیلمی در حال پخش شدنه،مخصوصن زمانایی که جاده خلوتِ.

جدن حوصله ی ترافیکو ندارم،مخصوصن پنجشنبه شبها یا جمعه شبها که اتوبان پُر از اتومبیل و اتوبوسهایی میشه که میخوان برن چالوس،قزوین یا دوررررتر.سالهاست که اوضاع همینقدر افتضاحِ،بهتر که هیچ بلکه بدترهم شده.هفته ی پیش رویِ پُلِ حکیم ایستاده بودم،رو به برج میلاد.خورشید درست همونجایی  داشت غروب میکرد که اتومبیلها به سمتش میرفتن.به این فکر میکردم که اگه زلزله ای بیاد امکانِ ریختن برج میلاد به سمتِ حکیم چند درصده؟به سمتِ همت چقدر؟بعدش به این فکر میکنم وقتیکه دارم به خونه برمیگردم اگه زلزله بیاد و میلاد سقوط کند چند ساعت تو حکیم،همت،شیخ فضلُل تو دام ترافیک می افتم؟یا حتی چند شبانه روز؟

مدت زمان دراریه که با آلبوم های همیشگی رانندگی میکنم،زاخارنامه،پیرشدیم ولی بزرگ نه،شهر من بخند،اشتباه خوب،سوگند،باران تویی و این سمت کیان که به تازگی به آنها اضاقه شده.این حجم از تکرار نه خسته کننده شده و نه حتی تکراری.با همه ی خواننده ها تَکِ تَکِ ترانه هاشونو تکرار میکنم.زمانیکه میخوام به کلاسایِ آوازِ هاسمیک برم چارتار گوش میکنم،زمانیکه میخوام به خونه برگردم تا رویِ پروژه ها کار کنم بهرام گوش میکنم.اگه بخواهم بعد از تمرین با بچه ها سمتی بریم،زِد بازی گوش میکنیم.در معدود زمانهایی پالِتو گوش میکنم اما نیمی از ما رو بیشتر از آهنگهای دیگش میشنوم.از دوازده شب به اونور سراغِ آهنگهایِ کیانپورتراب میرم- در سفرِ اخیرمون به شمال راننده عزیز و دوست جونمون اونقدرآلبومِ کیانو فشار داد تا بلخره اَنِشُ برامون درآورد-.

با اینکه همیشه قبل ازخونه دراومدنم گوگل مپُ چک میکنم اما باز با یه ربع تاخیر به تمرین میرسم.امروز برای به موقع رسیدن یه ربع زودتر از اونیکه گوگل مپ گفته بود راه افتادم.با سرعت مناسب و با احتساب ترافیک،تقریبن ده دقیقه مونده به شروع تمرین به خیابونِ مجاور سالن رسیدم.ماشینو خاموش نکردم تا کمی کار کنه و خنک بشه،کتونیامو از زیرپایی صندلی کنارم برداشتم،دمپائیامو درآوردمو شروع به پا کردن کتونیامُ بستنِ بندشون کردم،با اینکه دو دقیقه ای کارم طول کشید اما هنوز آمپر پائین نیومده بود.فکرم درگیر شد که چرا آمپر پائین نمیاد؟!کولرو روشن کردم تا فَنِ ماشین رو دورِ تند بیفته و قالِ قضیه زود کنده بشه.اما بازم هیچ اتفاقی نیفتاد.کم کم به این فکر افتادم که نکنه بازم امروز دیر به تمرین برسم،سریع سوئیچو چرخوندمو ماشینُ خاموش کردم.کولمو برداشتم اما زیرِ کولم هنوز کلی وسیله مونده بود،ساعتم،بطری آب،گوشی،کیف پول،سیگار و فندک،کلاه،کنترل ضبط.از اونجایی که خونسردی خاصی در رفتارم هست حتی زمانیکه میدونم دارم بِ-گا-میرم اما با اینحال کِرمِ درونیم برایِ مرتب شدن گُل میکنه.همون لحظست که کنترلُ با ضبط میزارم تو داشبورد،بطریُ کنارِ کولَم،کیف پولُ تو جیب جلویی کوله،ساعتمو میبندم،کلاهممومیزارم و گوشیمم تو جیبم قرار میدم.حالا وقتشه که از ماشین پیاده شم.درو باز میکنم و قبل از اینکه درو ببندم یه دورم داخلِ ماشینو چک میکنم که چیزی جا نزاشته باشم.وقتی مطمئن میشم از این موضوع دزدگیرو میزنمو حرکت میکنم.هنوز ده قدم از ماشین دور نشدم که به این فکر میفتم که دزدگیرو زدم یا نه؟برمیگردمُ دزدگیرُ یبار دیگه فشار میدم،صدای بوقِ دزدگیر مبنی بر قفل بودن به گوشم میرسه.برمیگردم ولی قبل حرکت یادِ این میفتم که آیا شیشه های ماشینو بالا دادم یا نه؟برمیگردمو شیشه هارو چک میکنم،برایِ بارِ آخرم دستگیره ی درو میکشم تا از بسته بودن ماشین اطمینان حاصل کنم.حالا با خیالِ راحت سمت سالن میرم اما دقیقه های کمی مونده تا تمرین شروع بشه بخاطر همین قدمامو تند برمیدارم.لباسامو تو رختکن عوض میکنم،تو راهرو دارم سمت سالن حرکت میکنم،خوشحالم که هنوز تمرین شروع نشده.خوشحالیم هنوز به لبخندی رضایت بخش تبدیل نشده که حمیدو میبینم از ته سالن داره برام دست تکون میده که زود برمُ و بهشون اضافه بشم.میام تند قدم بردارم و بدوئم اما یهو شیرین از پشت صدام میکنه.برمیگردمُ شیرین میبینم که داره از انتهای راهرو میاد،داد میزنه و میگه:وایسا باهم بریم.به شیرین میگم:بدو تا تمرین شیروع نشده.شیرین میخنده و میگه:خُب بابا،تواَم.- متاسفانه به رغم خواستِ قلبیم تمام تمرینایِ این نمایشو دیر رسیدم و اولتیماتومامو خرج کردم-.تا شیرین برسه و باهم احوالپرسی کنیم،بچه ها تو سالن شروع به حرکت میکنن،میرم که خیلی ریزو سوسکی بهشون اضافه بشم اما آقا امیرکاوه آهنین جان نمیزارن که تو تمرین شرکت کنم،فقط بخاطر چند ثانیه.

دیانتی تمامِ سوراخ سُمبه ها و راه در روهایِ سمت خونشونُ از اتوبان خوب میدونه اما نمیدونه چرا وقتی به ترافیک میرسه ذهنش قفل میشه،میفته تو موجِ ساکن و ساکتِ ماشینا.

حصر پشت نرده های آکاردئونی

صبح جمعه از خواب بیدار میشی،هیچی.

سقف اطاقت همین روزاست که رو سرت خراب بشه،نه نم داده و نه آجرای پیری داره اتفاقن بابا درباره ی خونه میگه:اگه هشت ریشترم زلزله بیاد،کل تهرانم خراب بشه و زیر آوار بره باز خونه ما سالم میمونه،چون خیلی محکم ساختتش.هرشب موقع برگشتن به خونه وقتی از دور میبینمش انگار یه دِژ میبینم.دو تا ستون نیم دایره بزرگ کنار درِ آهنی که روش جایِ سه قفل هست.پشت اون درِ آهنی بزرگ هم دو تا قفل کتابی میخوره و این تازه درِ ورودی به حیات خونست.برای شرح حال باقی قفلا متاسفانه حالی ندارم و از طرفیم دوس ندارم جمله هامم قفل شن ولی شما تصورش کنید.حفاظهای آهنی،کلیدهای کامپیوتری،دزدگیر و هر چیزی که مانع از رسیدن نور و هوا به اطاقم میشه.هیچی.

پائیزه ولی نیست،اگه قراره با اول مهر پائیز بیاد میخوام نیاد.نه اینکه اول مهر مشکلی داشته باشه نه فقط پائیز اینطوری نمیاد.اینکه پست رادیو چهرازی بزاریم و چندتا آهنگ به مناسبت اول مهر اضافه شه یا پخش شه از گوشی و باندای ماشین یعنی مسخره بازی.یعنی اِفه اومدن،یعنی الکی و این حرفا یعنی بزارید شکل بگیره پائیز تو وجودتون اونوقت دیگه هیچ منتظر رسیدن پائیز نیستید.عنوان اين پاراگراف:پائيزی بودن،موندن و هيچی.

اين هيچی گفتنا و نوشتنا از يه دوست بجا مونده که وقتی به سقف اطاقم نگاه ميکنم و اين سوال رو ازش ميپرسم که بلخره رو سرم خراب ميشی يا نه؟جواب ميده:هيچی.از موجود زنده و يا غير زنده که با زبان و يا زبان بی زبانی در نهايت هيچی ميگن فاصلتون رو کمتر و نزديکتر کنيد.اين آدما از معدود افرادی هستند که هيچی نميگن و اين فوق العادست.

ياد روزهای گذشته به هيچی،آينده...