function clickIE() {if (document.all) {(message);return false;}} function clickNS(e) {if (document.layers||(document.getElementById&&!document.all)) { if (e.which==2||e.which==3) {(message);return false;}}} if (document.layers) {document.captureEvents(Event.MOUSEDOWN);document.onmousedown=clickNS;} else{document.onmouseup=clickNS;document.oncontextmenu=clickIE;} لُند لُند... | تابستون

آنکه با خيال چگونه مردنش،زنده مانده...

خيال,شيرين ترين مزه ی حقيقت است.آدمی به خيال خوش است.

آدمی که باخيال است چه تفاوتی با آدمی که بي خيال است دارد؟

دوس داشتن خيال را بر می انگيزد و خيال نيز دوس داشتن را.زمانی که به خيال وصال با معشوق تمام جاده ها را طی ميکنيم تا به خانه ای که نيست برسيم،خصوصی هايمان را در گوشی بهم گفته ايم و بعد فهميده ايم دهانی برای سخن نداشتيم،دست در دست داده ايم و زير باران رفته ايم که با قطرات آبی که از کولر به صورتمان چکه کرد و فهميديم در چله تابستان باران نميبارد،رنگ حقيقی خيال را به واقعيت خشک و نا مهربان روزمرگی هايمان زديم.

حال آنکه آدم بى خياليست،بی مزگی را ميچشد.واقع بين نيست بلکه کورست.واقعيت ساخته ميشود از همان شکل خيال.بايد قوی بود،تلاش کرد و صبور تا به شکلی پايدار از خنده ی رنگها رسيد.

خيال را ببافيم؟بله،با رنگهای حقيقی.حقيقتی که حتی زير نور تاريکی نيز خودنمايی ميکند و صدا ميزند:آهاااااای،بچه جان...به ياد بيار.

که چه شود؟صدای زنگوله بز را ميشنوی،از گله دور افتاده و مسير گم کرده.دنبالش برو تا طعمه ی دندانهای تيز نشده.

هوای فردا هم زمستانی همراه با برف شادی است.از منزل لخت بيرون آمده و به نظاره و بازی مشغول شويد.

 

شيرجه در ميان ابرهای آبی آرام

مدتی هست که نميتونم روياهای بيشتري رو با خودم همراه کنم،ترس عجيبی که هيچوقت نداشتمش و مقابلش ايستادگی ميکردم تا بهم تجاوز نکنه الآن بچه هاشو داره از بالای پلک چشمام و در هزارراه مغزم به دنيا مياره.

نه خطی داشتم در اين مدت و نه خلاقيتی،مدام تکرار ميشدم از همون خط اول که به آخر ميرسه.

ميدوني،آخه يه جای داستان به خودم گفتم بسه ديوونه بشين اشتباهاتتو چندبار مشق کن و اين دفتر سفيد و سياه کن تا ياد بگيری،تا بفهمی که ديگه اشتباه نکنی.

تمام دفتر سفيدم حالا سياه شده و منم مدتهاست که يه جمله رو بيشتر از هر جمله ی ديگه تکرار کردم و شدم ديگه خود جمله.

کاش فقط به همين بسنده ميکردم،تجربه ها هميشه خوشايند هم نيستند.

اگه از نوشتن اين پست صرف نظر کرده بودم،مطمئنم فردايي ديگه و دفتر بی خطی رو به اشتباه سياه ميکردم.

امروز تو استخر دانشگاه وقتی ميخواستيم  با اميرعلی به مسابقه ی شنامون پايان بديم و قهرمانو مشخص کنيم-البته من همرو باخته بودم اما خب چون اين ترفند جواب ميده پيشنهاد بازی آخرو دادم که هرکی ببره برنده ی برنده هاست-قبل از شيرجه زدن اميرعلی چندباری پاشو به آب کشيدو هی تو صورتم نگاه ميکردو آروم ميخنديد اونقدر که معلوم بود کل بدنش،تک تک سلولاش دارن به يه چیز مشترک ميخندن که دليلشم منم.فکر کردم که از مسابقه دادن با منه که ميخنده،از ادعايي که داشتم و از خر ادعامم پائين نميومدم هيچ رقمه.اما خستگي تو بدن خودمو نگاه اميرعلی باعث شد که گفتم:ميخوای اصلن نرم شنا کنيم؟-قول ميدم هرکی کنارش شنا کنه خفه ميشه،إنقدر که با عظمته و يکی از دلايل باخت منم همين بود که تا ميومدم از بغل نفس بگيرم امواج بلند شده از ضربات دست و پای امير تو چشم و دهنم ميرفت و گاها اونقدر شديد بود که مثل طوفان عمل ميکرد و منم قربانی-طول کشيده بود تا حرف دلشو بزنه،تا دليل خندشو بگه اما بلخره گفت،گفت که:ما مردا دير فراموش ميکنيم که بايد فراموشش کنيم.

شيرجه ميزنيم،هر دو در آسمان.

نه ميتونم پاک کن تمام دفترايی رو که سياه کردم،نه جا بذارمش برای زمانی که بهش احتياج دارم فقط بايد دفترای بعدی رو خوب نقش بزنم حتی از سياهی.

شبتون بخير،آخرين لحظه های مرداد95

تير سوزان

-خيلی وقته ننوشتم-

دلايل زيادی هست که باعث ميشه هر آدمی انتخاب کنه يه بازه ای از زندگيشو تو سکوت و بی خبری بگذرونه حتی خودش از خودش نپرسه که چه خبر؟

هوا گرمه،خيلى اما مثل هميشه براي رفتن به اداره راحت کت سرمه ای رنگمو تن ميکنم.سردمه هنوز،ميتونم نسوزم از تير سوزان.

تيرماه و متولدينش منو به سرد ترين نقطه ى وجوديم برميگردونن به انجماد قلبم در يخچال بزرگ يخ که هر روز در قالب خيال،رويائيرو به تماشای رسيدن سرمای سخت داده أم تا وقت موعود به آتش بزنم قلب و آب دهم گلهای نرگس سرسرای پشت دروازه های شيرنشان را...

تولد سه سالگيت مبارک رفيق،حواست هست که داری پير ميشی؟