هَپی برثدی  "دارک اَند وایت ویژن"

خب چنتا سیزده پیدا کردم امروز؟

سیزده تا؟سیزده تا سیزده پیدا کن تا بتونی از دایره ی سیزده خارج بشی.سیزده ساعت وقت داری تا با ارائه ی سیزده تا سیزده به بازی راه خودتو به سمت مرحله ی بعد باز کنی!

ادامه نوشته

افسانه ی مرد گور خر نمایی که کوسه شد و به دست ماهی ها کشته شد/فصل اول-قسمت اول

ساعت شیش صبح-استدیو رادیو-

برای عزیزانی که بیدارن تا قصه ی مارو بشنون سلام میرسونم

مردی که پدر و مادرش بازیگران افسانه ای تئاتر شهر بودند در شبی به دنیا میاد که شورشِ مردم علیه تئاترشروع میشه.مردمی که خواسته هاشون دیگه با دیدن قهرمانای ساختگی تئاتر برطرف نمیشد،مردمی که از بازی تکراری بازیگرا و نقشای تکراریشون خسته بودن علیه تئاتر شورش میکنن.اونا تو میدونای بزرگ تئاتر شهر جمع شدن و درباره ی انزجارشون از بازیگرا فریاد زدن.اونا تصمیم گرفتن تا بازیگرارو بخاطر تمام دروغهایی که تمام این مدت بهشون گفتن مجازات کنن.تو همون شب اول شورش بود که به خونه ی زن و مرد بازیگر حمله میکنن.زمانیکه نوزادشون تازه داشت به دنیا میومد.صداهای وحشتناک آدما تو راهروی ساختمون بلند بود و لحظه به لحظه نزدیکتر میشد.دل زن ومرد بازیگر به لرزه افتاده بود.اونا که نمیتونستن کاری برایِ نجات خودشون انجام بدن تصمیم میگیرن تا از تنها فرزندشون که تازه به دنیا اومده محافظت کنن.آدما به در میکوبیدن،اونقدر شدید که هر لحظه احتمال شکستن در وجود داشت.پدر میتونه تنها برایِ چند ثانیه به صورت پسرش نگاه کنه.نوزاد تمام مدت نگاه پدرش،دستاشو جلوی چشماش گرفته بود و گریه میکرد.پدر شکم عروسک گورخریو که همون نزدیکی بوده باز میکنه،پسرشو تو دل گورخر میزاره،از گردنش زنجیری که قاب عکس گرد و کوچیکی که داخلش آینه و عکسی از خودشو همسرشرو کنار نوزاد میزاره.نزدیک آشپزخونه و کانال پرتاب زباله ها میشه.آدما درو میشکونن و وارد خونه میشن،پدر پسرشو رها میکنه تا از کانال زباله ها به زیرزمین و مخزن زباله ها بره.این لحظه تعیین کننده ی سرنوشت نوزاد بود.نوزاد درون کانال درحالیکه پائین میره دستاشو از جلویِ چشماش برمیداره و به خیرگی روبروشو تماشا میکنه.هرچی میبینه سیاهیه،نوزاد گریه ی شدیدی میکنه.از تو عمق سیاهی نقطه ای نورانی میبینه،نقطه ای که پیچ و تاب میخورد و پائین میومد،نوزاد دستشو بلند میکنه و نقطه ی سفیدو میگیره.گریه ی نوزاد بند اومده بودو مات و مبهوت داشت به نقطه ی سفید نگاه میکرد.نقطه بزرگتر میشد و خنده ی نوزاد بیشتر.همه جا سفید بودو نوزاد متعجب به اطرافش نگاه میکرد تا اینکه پَری زیبایی از دل سفیدی بیرون اومدو نوزادو در آغوشش گرفت.پری به چشمای نوزاد خیره بود،پری دستاشو نزدیکِ چشمای نوزاد میکنه و آروم دستشو از بالای ابروهای نوزاد پائین میکشیه،چشمای نوزاد بسته میشه و به خواب عمیقی فرو میره.پری به نوک انگشتاش نگاهی میکنه،رنگِ سیاهِ چشمایِ نوزادو رو انگشتاش گرفته.پری رنگِ سیاهِ چشمایِ نوزادو روبروی صورتش میاره و بعد به آرامی فوتش میکنه.رنگ چشمای نوزاد در سفیدی باز میشه.سیاهی جلو میرفت،مسیر رفتنش از سفیدی سیاه میشد.سیاهی دورتر میشد و سفیدی همه جا بود.نوزاد چشماشو باز میکنه،سیاهی چشمای نوزاد داره سفید میشو سفیدی چشماش سیاه.نوزاد از بین ابرایِ تو شکم گورخر به آشغالایی که دورَش کردن نگاه میکنه.نوزاد همه چیزو سیاه و سفید میبینه.