function clickIE() {if (document.all) {(message);return false;}} function clickNS(e) {if (document.layers||(document.getElementById&&!document.all)) { if (e.which==2||e.which==3) {(message);return false;}}} if (document.layers) {document.captureEvents(Event.MOUSEDOWN);document.onmousedown=clickNS;} else{document.onmouseup=clickNS;document.oncontextmenu=clickIE;} لُند لُند... | نازی

بادکنک قرمز که همچنان میرود


طوری اتفاقات اخير بهم پيچيده که تصميم ميگيری بشينی رو تخت،تکيه بدی به ديوار،پتورو بکشی رو پاهات،لب تابو باز کنی کنارت طوری که نورش بيفته رو صورتت و تو اون تاريکی ببينی يکی ديگه نشسته کنارتو تا سقف قد کشيده،صدای کشته شده ی مختاری رو از پوشه هيچ بازکنی-همونجا که جمع يه دستی از فيلما،عکسا و صداها ی هيچ هست که حاصل جم همشون هيچ ميشه-ميشنوی؟چشماتو ببند عزیزم.صدامونو به یاد میاری؟غمگین نباش.خنده حاصل ارتباطِ کوتاه ماست.خندهای دلپذیر در وقت چرخش آسمانی که تو بودی و من شیفته ی سردرگمی هایش.خنده ی از ته دل آسمان را به وقت هم آغوشی به یاد دارم.شنیدی؟پس چرا هنوز غم داری نازنینم؟طنابت را ببر،اگر هنوز داستان کوهنورد را به یاد داری.تمامِ من خیس درد است و تمام تو پر از شک های درد.آنقدر فکر نکن که تصمیم گرفتن فراموشت شود،لذت ببر با مختاری و اویی که مدام میگوید" نزديک شو اگر چه نگاهت ممنوع است ".تکرار کن با خودت که حالا مختاری.اونقدر که فرق من يا تو با مختاری ديگه مشخص نشه...

داريم از يه موضوع مشترک حرف ميزنيم.

تو بخش نظرات وبلاگم،إسمارو ميخونم.دارم به اين فکر ميکنم که چرا يه اسم نبايد متعلق به يه نفر باشه؟چرا تکرار ميشه مدام يه اسم؟اگه هرکدوممون يه اسم مشخص داشتيم دقيقن چی ميشد؟-تو مدرسه زمانی بود که با شماره صدامون ميکردن،خوبيش اين بود که بنا به فاميلیم که از حرف دال شروع ميشه هميشه سيزده بودم و خوشحال بودم چون روز تولدمم سيزده پائيزه،پائيزی که اين سالها حقيقتن بدشانسه-ميخوام با دارو دسته ای که تمام صداهارو کشتن هم پيمان بشم ،ميرم تا قبل از اينکه تمام إسمهارو از دم تيغ بی هويتی رد کنن راه نجاتی برای زندگیشون پیدا کنم.

قتلای زنجيره ای آدمايی که إسمای مشترک دارن.اولین قربانی امیرحسینِ.مختاری جان مطمئنم تو در أمان ميمانی اينبار تا شعرهای بيشتری به هرچه دوس داشتی نام گذاری کنی و مرجعی شوی برای تمام إسمهای غير تکراری.

تیتر روزنامه های فردا چیه عزیزم؟

اِی کاش اسم مثل اثر انگشت ميشد مخصوص يه نفر و کاملن آزاد.تازه جذابترم هستیم،ِاسمايی که ديگه هيچوقت نگران تکرارشون نميشى.

نحسی سیزده،قحطی باران!

آرامش ندارم از دست اينکه يه اسم رو بايد تو لحظه های مختلف،موقعيتهاى واقعی،غير واقعی و حتی تو عجيب ترين،حساسترين و دلتنگترين،...ترين اسم خاص رو از لای اين همه ضربه،صدا،بازتاب،تاب،باد و واهمه ببينم،بشنوم يا صدا کنم.

آروم باش،افسانه شاید تو دنیای تو واقعیت نداشته باشه.

عزيزم که اسمت همه جا هست،وقتی اسمت مياد ناخودآگاه عادت کردم به جمله سازی.به ريختن کلمه ها در ظرف نگاهم برای ديدنت.ميگم؛می آيی با شب،فقط در شب،از همان بلندی،قرارمان به آهستگی لحظه های بيداری،زيبا در هيبت ماه،می آيی و درست هرچه داشتيم،همانطور که جا گذاشتی از نو تکرار ميشود.با مزه ای تازه.

چيزی به صبح نمانده جانم،به اين فکر ميکنم که هرچند اين اسم مدام تکرار ميشود با معانی مختلف اما برای من تنها معنی اين اسم احساس قشنگی است که مشتاقم ميکند به خود رفتن،در خود ماندن و خنديدن.

دايره لغات جديدی را مينويسم که از انتها شروع ميشود و در همانجا هم تمام ميشود.در باران با آنهمه احساس،در آسمان با آن عظمت،در زمین با تمام آدمهايش.تمامشان را در اين إسم ديده ام. با اينکه تقاص دلت را پس ميدهم و از دل خورد شده ات زخم بر ميدارم هربار که به يادت مينويسم و يا قدم ميزنم در اين مرداب.

 با صبحی تازه چه باید کرد مهربان؟باران می آید چقدر...

 

صحنه نازی

نازی،‍پُرم از سوالهایی که یک خط در میان برای جواب دادنشان ساعتها مجبور به سکوت میشوم و در آخر بی هیچ نتیجه ای میخوابم تا فردا شاید امید تازه ای در دلم تازه کند.صبر و حوصله ام زیاد شده تا میان هم همه و سر و صداهای اطرافیان و درونم به نشانه ای نو از تازگی زندگی دری به سوی آسودگی گشوده شود.

اینروزها خنده های بلند دوستانم به وجد می آوردم،دل به دلشان میدهم و از سادگی و راحتیشان راحت میشوم.جمعهایی که مرا یاد خاله بازی دوران کودکی می اندازد تا به راحتی سخت ترین نقش ها را به راحتترین شکلها ایفا میکنند.

زمان زیادی است که نمیتوانم از تمامی قدرت ذهنم استفاده کنم،برای رهایی از تمام کلمه ها و جمله هایی که در قید و بندشان مانده اَم،برای آسودگی از تمام حرفهایی که نیامده بر سر زبانم به دلم برگشت،برای قراری که در تمام ساعتهایش انتظار کشیدم و نشد که آنطور که میخواهم بشود...ماندم و تحمل کردم.همچنان تحمل میکنم و اینرا بدان که بی انتها میشوی اگر بدانی تحمل آنچنان زیبایت میکند که دیگر از هیچ نخواهی ترسید.

حالِ اینروزهای زمستان آنچنان که باید خوب نیست،میگیرد اما نمیبارد.آلودگی شدید است و برای پیاده روی های طولانی رمقی ندارم.مینشینم گوشه کافه و به این فکر میکنم که اگر آنطور که میخواهم پیش برود کمتر از چهار سالِ دیگر از این سرزمین خواهم رفت.ساده بگویم شرایط مساعد نیست.گوشه ای پیدا میکنم و فارغ از تمام آنچه گفتم به تو فکر میکنم،برایِ تو مینویسم از تو میسازم و لحظه هایم را با تو تقسیم میکنم.شاید نتوانم زمان زیادی آنگونه که باید کنارت باشم اما همیشه حتی از این سالهای دور به یادت هستم.تمام وسایلم را برای تو میگذارم و بدان که با تو در تمام آنها شریکم چون با این یقیین که روزی به من باز خواهی گشت لحظه هایم را تقسیم کردم.

نازی من انتظارت را میکشم،نمیترسم...