function clickIE() {if (document.all) {(message);return false;}} function clickNS(e) {if (document.layers||(document.getElementById&&!document.all)) { if (e.which==2||e.which==3) {(message);return false;}}} if (document.layers) {document.captureEvents(Event.MOUSEDOWN);document.onmousedown=clickNS;} else{document.onmouseup=clickNS;document.oncontextmenu=clickIE;} لُند لُند... | فروردین ۱۳۹۶

شيرين

صدا،تصویر،حرکت...

یه صدا از دور میاد،صدایِ کِش داره زنونه.داره یه آوایی رو تو دِلِ دشتِ گلهای زرد رنگ میخونه.لباس سفید تنشه.حریر و بلند.موهاش باز و ریخته رو شونه هاش.بدون کفش.بدون هیچ زیور آلآت.رنگِ موهاش خُرمایی.دستا،گردن و قد کشیده.استخون تَر قوش از یقه یِ بازِ لباسش پیداست.لبهایِ صورتی قُلوه ای داره.چشماش قهوه ای رنگِ با برقِ مهربونی که از دیدنش میخندی.صورتِ کشیده و استخونی با بینی کوچیک که توکِش خیلی کم پهن شده.ابرواش صاف و خطی.

نور،نوری از دور داره میاد.از پشتِ دشت،از پشتِ جنگل،از پشتِ کوه ها،از پشتِ آسمون،از پشتِ خورشید.نوری گرم،مطمئن و دلپذیر.بدون سایه.بدون اذیت وقتی میخوای بهش نگاه کنی.نوری که میفته رو اون لباسِ حریرِ سفید.برق میندازه و میدرخشه.نوری که میفته رو اون استخون تَرقوه.نوری که رد میشه از بین موهای خرمایی رنگ.نوری که با دشت نشسته.نوری که تو چشماش افتاده.نوری که پهن شده رو آسمون.نوری که به اشاره ی انگشتش هم مسیره.

حرکت میکنه.پاهاشو بلند میکنه.دستاش رو به جلو بلند میشه.لباش همچنان که میخنده.چشماش که میدرخشه.آسمون و دشت و جنگل و نور که تو چشماش بازی میکنه.رنگا که بازی میکنن.گُلا که بلند میشن تا بدرقش کنن.همینطور که داره میره.همینطور که پرنده ها با نوکاشون لباس حریرشو گرفتن.پرواز میکنه.بالاتر که میره،دورتر که میشه.اون صدا همچنان داره شنیده میشه.آوایی که زمزمه میکنه و کشیده میشه.لباسی که دیگه تو توش نیستی.پرنده هایی که دارن دنبالت میگردن.ابرایی که روشون میدوئی.میپری.جاذبه ای که نتونست جلوتو بگیره.تو دِلِ سیاهی.کنارِ همه ی ستاره.وقتی میگذری از خورشید حتی از ماه.وقتی که دیگه نیستی.وقتی که تنها لباستُ باد میاره.گُلا که بلند شدن آروم به بغلشون میکشن.جم میشن.میشینن.

از وقتی که نیستی یه صدایی هست که هرگز قطع نمیشه.نوری که خاموش نمیشه،حرکتی که تمومی نداره...

حاجی فیروز...

بهار هنوز شروع نشده تموم میشه،وقتی میفهمی که هنوز تو طولانی ترین شبِ سال گیر افتادی و داری کِش میای.وقتی به قلبت نتونستی خورشید و گرماشو بفهمونی حالا چطور میخوای دونه هات سبز بشن؟انتظار شکوفه از کدوم درخت داری؟نکنه میخوای سبز بشی وقتی هنوز وقتش نرسیده؟با حرف نمیشه رنگی شد،رنگی که بمونه و پاک نشه.برای تمام رنگایی که از بهار سراغ دارم باید فراموش کنی تمام رنگایی که میشناسیو.رنگارو با خاطره هاشون بزار تو جعبه ی خاطراتُ به سراغِ بهار بیا.بی رنگ باش،مثل بچه ای که تازه به دنیا اومده،مثل بچه ی چهارساله ای که سوال داره،مثل نوجونی که بدنبالِ پروانه ای میکنه،مثل جوونی که حق اشتباه کردن داره،مثل آدم چهل ساله ای که برای آخرین بار به گذشتش به چشم فرصت نگاه میکنه و از قله به سمت دشت سرازیر میشه،مثل پیرمرد یا پیرزنی باش که قصه هاش شنونده داره.

از بهار چی میخوای؟مست شو با هرچی که مستت میکنه،نگاه کن به طرح خنده ی باد-چگونه در پیچ و تاب موهایت به خنده افتادی،از خَمینه یِِ اندامت به تحریرهای آوازُ رازِ درون مخزن اسرارت رسیدی،عقده ی دل بگشا که میبرد و گریه می آید،باران و تلاطم دریا با جذر ماه در ساحل امن چشمانت می آید،آن که رفته با سلامی گرم همچو آتشی که سوزانده به رقص می آید.مینشینی و سیمرغ بی بال،سر به دامانت به پروازی میخواندت.هاآآآی حاآآآآل بـآآآآآآل گــشووووده ااااااای،رفتــــه اااااااااای بـــــاااااااااااااا مـــن بـــــــگووووووووو بــــــــــهاآآآآآآآآآآآآرااااااااااان میـــــــــــــ آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ...-

خواب دیدم پارکینگ را تمامن نیمکتهای رنگی گذاشته اند،خانه سالمندان بود.بر روی نیمکتی زرد تکیه داده بودی و پیر زنان دوره ات کرده بودند.سیگار میکشیدی و به آفتاب رنگ پریده ای که از میان نرده های انتهایی پارکینگ به داخل میریخت نگاه میکردی.همچنان که می آمدم پیرزنان از نزدیک شدنم به تو مانع میشدند.به خواب رفته بودی.مقابل نرده ها ایستادم و به این فکر میکردم چگونه میشود مرا ببینی؟فاصله ای نبود با اینحال هرچه صدا میزدم جز سکوت نمیشنیدم.دستانم را به دور میله های زندان گره کردم.سرد بود و سفید،داغ بودم و سیاه.برمیگردم و به تو نگاه میکنم،همچنان که به سیگارت پُک میزنی،به خورشید خیره ای و همچنان که زیبایی...آخ،آن عجوزه ها که دوره ات کرده اند،آنها که خنده ی شان سیم خاردار است.آنها که روسری هایشان مزه ی تلخ اعدامی هاست.آنها که چشمانشان افتاده ی تنگ نظری هاست.آنها که زخم میزنند آهسته،میکنند و میبرند عامدانه،عاشقانه و قاتلانه.

تمام رنگ پریدگی روز را،تمام میله های زندانها را،تمام آسفالتهای داغِ تکه تکه شده ی خیابانهارا،تمام آلودگی های این شهرهارا،تمام خونهارا،تمام خون خوارهارا،گلها و پارکهارا،بامها و فرازهارا میزنمُ و میکشم زیرِ فریادی که میلرزاند و جدا میکند از جا،میکشم جا به جا،میکشم پشت هم،میکشم از تو،من تمام دهان های زمانم.فرو میبرم،لقمه ی گرسنگی های من باش...

شب میشود،چه مانده جز سیزده قطره خونی که بر زمین ریخته که آنهم دیده نمیشود.سیگارت را بکش،ماه را به تماشا نشسته ای،مبارکت باشد این عید.