چندین ساعت بعد،در حالیکه نوزاد بین مخزن زباله ها گریه میکرد بازیگر پیرزنِ معروفِ نمایش صحنه های تئاترشهر درحالیکه برایِ نجاتِ جونش از دست مردم به زیرزمین ساختمون فرار کرده بود صدایِ گریه ی نوزادو میشنوه.عروسکِ گورخرو پیدا میکنه،از تو سطل بیرون میاردش و شروع  به تکون دادنِ عروسک میکنه.نوزاد گریش بند میاد و پیرزن به درون شکم عروسک نگاهی میکنه.اون نوزادو میبینه و از شدت تعجب تکرار میکنه:گورِخر.بازیگرِ پیرزن میخواد نوزادو همونجا بزاره و فرار کنه زنجیر طلا از شکم گورخر میدرخشه.پیرزن بار دیگه دستشو داخل شکم گورخر میکنه و اینبار زنجیرطلارو بیرون میاره.قابِ گرد و کوچیکِ زنجیرو باز میکنه و با عکس دوستاش مواجه میشه.پیرزن بار دیگه به نوزاد نگاه میکنه و برمیگرده سمت نوزاد،بلندش میکنه و به همراه نوزاد از تئاتر شهر فرار میکنن،اونا به جایی دور افتاده در دل جنگلای مخوفِ تئاتر شهر پناه میبرن.جایی که بعدها معروف میشه به کلبه ی عروسک.