چوپان دروغگو یا گرگ زرنگ؟
به نوعی بیماری دچار شدم که بهش سندرم چوپان دروغگو میگن.البته نمیدونم این بیماری اصلن وجود خارجی داشته باشه اما چیزی که از این عنوان میفهمم اینه که نوع بیماری که میخوام الان تشریحش کنم کاملا واضحه.خب قضیه از چه قراره:
وقتی که دوم دبستان بودم بعد اینکه داستان چوپان دروغگو رو خوندیم، انقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که نمایششو روی صحنه ی آمفی تئاتر مدرسمون اجرا بردم.من اونجا نقش گوسفندو داشتم درحالیکه بهترین نقشارو که چوپان، گرگ و مردم میشد رو بین همکلاسیای دیگم تقسیم کردم.من نمیدونستم که از همون موقع ناخودآگاه دارم سناریو رو برای خودم چقدر بغرنج میکنم، نمیدونستم که ناخودآگاه نقش قربانی رو پذیرفتم.من قربانی گرگی شدم که خودم براش نقششو نوشتم.من قربانی دروغهای چوپانی شدم که خودم نقششو براش نوشتم.من قربانی مردمی شدم که خودم نقششونو براشون نوشته بودم.من قربانی گوسفند بودن خودم شدم، حیوونی که کلی خدمات و امکانات داره اما به راحتی میتونه قربانی هر آدم یا حیوان دیگه ای بشه بدون کمترین دفاع از خودش!
در توجیه خودم مغزم درحال دلیل تراشیه برای اینکه ناخودآگاهمو نپذیره، مثلا اینکه آقا بیخیال تو نمایشو کارگردانی کردی، تو اون بچه هارو دور همدیگه جمع کردی، تو یه داستان کتاب درسی رو تبدیل به سناریو کردی!!!اما جالب اینجاست که با این حرفا من به عمق فاجعه ی تاثیری که این داستان تو زندگیم گذاشته میرسم.خواهش میکنم خوب دقت کنید:
من تا اینجا فکر میکردم تنها گوسفندی بازیچه و قربانیم.درسته اما این همخه ی ماجرا نیست.چرا؟چون من به عنوان کارگردان اون نمایش در عین حال نقش چوپان قربانی رو هم خوب بازی کردم.یعنی چی؟یعنی اون چوپان هم بخش دیگه ای از قربانیه وجودمه.دقیقا من کسی هستم که حاضره برای تفریح خودش داستانای توهمی بسازه و مردمو سرکار بزاره!مغزم اینجا داره خواهش میکنه که بیشتر از این ادامه ندم چون ممکنه انقدر این بیماریمو باز کنم که از خودم متنفر بشم!!!
در همین لحظست که دلم از پنجره میاد تو بازی، حالا قلبم تند تند داره به پنجره ی سینم میکوبه تا بخشی از آگاهیم با پاسخ مناسب به سوالم رشد کنه!!!!دلم میگه: آهای آقای چوپان دروغگو، نکنه عشقت به نگار هم جزو دروغات بوده و میخواستی صرفا بخاطر تفریح اینکارو کنی؟
(جواب دلمو چی بدم که آروم بگیره وقتی اینهمه آشوبم و دنبال ریشه ی مشکلاتمم؟)
ببین دل قشنگم، تو نمیتونی بعد اینهمه مدت تنهایی منو اینطوری بازخواست کنی که نسبت به تو دروغ گفته باشم!!!
اما نقش مردم تو داستان چوپان دروغگو چی میشه؟کسائیکه میخوان از چوپان و گله مراقبت کنن؟
با کمی مطالعه ی این نقش متوجه میشم، نقش مردم قربانی رو هم به خوبی ایفا کردم.جائیکه بارها به طرف گرگ دروغین چوپان حمله کردم اما هربار با احساس سنگینی از پوچی به خونه برگشتم.
سوال مهمم اینجاست که آیا من تو این داستان اصلن گرگ بودم؟تونستم که از فرصت استفاده کنم و تو بهترین زمان، بهترین حملمو انجام بدم؟
بعد سی و یکسال زندگی به جرات میتونم بگم نه!!!!!
تو هیچ کار و مرحله ای از زندگیم هیچوقت گرگ نبودم و الآن دارم میفهمم که این باعث شده کارگردان خوبی هم نباشم و ناخودآگاه تو زندگیم همیشه نقش قربانی رو به ببهترین شکل بازی کنم.
من چه گوسفند، چوپان یا مردم باشم به راحتی هرچه تمامتر به گرگا باختم.گرگایی که خودم سناریوشونو نوشتم، خودم دور هم جمعشون کردم اما هیچوقت نتونستم نقششون رو بازی کنم.این موضوع برای من تنها یک دلیل منطقی داره و اونم اینکه من گرگ درونمو، قربانیه بُت پرستیه احساساتم نسبت به گوسفندا و چوپونا کردم.
باشه مغز عزیزم قبول، نوشتن بی تاروف این مطالب از ویژگیای مثبت این بازخوانیه خاطرات کودکیمه!
اما توروخدا بیا واقع بین باشیم.احساس نمیکنی تو این سی و یک سال زندگی که داشتی، خیلی جاها با همین رفتار قربانی طورت، خودت تمام توانایی ها و استعداداتتو از بین بردی؟مغزم اینجاست که سکوتی میکنه و هاجو واج نگاهم میکنه!
حالا که اینو فهمیدم آیا راهی برای نجات از این وضعیت میبینم؟